به گزارش خبرگزاری فارس از استان کرمان، تشییع تاریخی حاج قاسم در کرمان ابعادی دارد به وسعت دریاها، صحنههایی دارد که باید برای هر کدام از آنها باید ساعتها نوشت. یکی از پردههای این تشییع شهدایی هستند که در سیل جمعیت عاشقان سردار دلها آسمانی شدند و امروز بازماندگانشان در پاسخ به این سوال که این داغ با دلهای شما چه کرد میگویند: فدای یک تار موی حاجقاسم!
برای نمونه پای صحبتهای خانواده یکی از شهدای ۱۷ دیماه ۹۸ نشستهایم، سخنانی از جنس نور و عشق بر لب میآورند؛ این حرفها را که میشنویم یکبار دیگر مطمئن شدیم، حاجقاسم همراهان بهشتی خود را خودش انتخاب کرده است، همان رسمی که در سالهای زندگیشان نیز انجام میدادند و همراهان خود را شخصا انتخاب میکردند.
شهید کرمعلی قریه میرزایی، کسی که سالها خادم مسجد بود و عمر با برکتش را در راه خدا و خدمت به عاشقان الله در مسجد صرف کرده بود.
از پسرش درباره روز شهادت پدرش پرسیدیم؛ یاد خاطرهای از مادرش افتاد که برایش گفته بود که پدرش نیمه شبِ قبل از مراسم تشییع با هیجان از خواب بیدار میشود و او برایش لیوانی آب میبرد تا به آرامش برسد. مادر حدس می زند که پدر خواب خاصی دیده، پدر آن را تایید میکند اما اصرارهای مادر مبنی بر تعریف خواب بینتیجه میماند.
فرزنده شهید قریه میرزایی ادامه میدهد: مادرم میگفت آن صبح سرد زمستانی ۱۷ دیماه پدر حمام میرود که با تعجب میپرسم سرما میخورید چرا این کار را کردید؟ که جواب میدهد، غسل شهادت کردم، او ادامه میدهد: در عالم رویا حاجقاسم در میان یک دشت پر از لاله بنده را صدا میکند، دستم را میگیرد و میگوید با خانمت خداحافظی کن بعد از این تا همیشه با من هستی.
پدرم از همان نیمهشب ۱۶ دیماه ۹۸ آماده شده بود که با حاجقاسم برود، ما افتخار میکنیم که پدرمان با مردی رفته است که برای سرش جایزه تعیین کرده بودند؛ پدرم جانش را فرش پای تشییعکنندگان حاجقاسم کرد.
هنوز نتوانستهام نام شهید را برای حاجقاسم بیاورم، او تا ابد زنده است، حتی حاضرم جان خودم را هم برای حاجقاسم بدهم.
پسر شهید سخنانش را با این جملات پایان میدهد: مرگ برای همه هست، اگر پدرم شهید نمیشد، بالاخره روزی دیر یا زود میرفت، پدرمان در راه رهبری و حاجقاسم رفت؛ فدای یک تار موی حاجقاسم شاید برخی فکر کنند با این اتفاق ترسیدهایم، خیر، تا آخر هستیم، در صف اول هم هستیم.
همسر شهید قریه میرزایی هم که در روز تشییع در کنار او بوده، ماجرا را اینگونه روایت میکند: با هم بودیم، اما جمعیت ما را از هم جدا کرد، جدایی یک ساعت طول کشید؛ نگران شدم، تلفنهای همراه هم آنتن نداشت. دخترم با برادرش تماس گرفت و او گفته بود بابا بیحال شده به بیمارستان منتقل شده است، ما در مسیر مسجد صاحبالزمان(عج) بودیم، به هرکسی میگفتیم ما را به بیمارستان برساند، قبول نمیکرد و میگفت راه را بستهاند. با هر زحمتی بود یک نفر پیدا شد و موافقت کرد تا ما را به بیمارستان برساند.
جلوی بیمارستان که رسیدیم، پسرم دوید جلوی من و گفت: مامان گریه نکن! بابا شهید شده است؛ دیگر چیزی نفهمیدم، وقتی بیدار شدم متوجه شدم روی تخت بیمارستان هستم.
پایان پیام/۸۰۰۶۵/ب