اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  آذربایجان شرقی

«دایی باجی اوغلی‌های» دفاع مقدس/ 2 کامیون اسلحه دمکرات‌ها برای تبریز!

از پشت گوشی صدایی گفت که آنجا تبریز است؟ شما خلق مسلمان هستید؟ خودم را گم نکردم و خیلی خونسرد جواب دادم که بله ما خلق مسلمان هستیم، دوباره آن فرد پشت خط گفت که اگر دو ساعت مقاومت کنید از طرف حزب دموکرات دو کامیون اسلحه به دست شما خواهد رسید و شما با آن اسلحه‌ها هر چه پاسدار است را بکشید تا ما برای تشکیل حکومت بیاییم و من هم ریز به ریز اطلاعات را از آن فرد گرفته و به دست فرماندهمان دادم.

«دایی باجی اوغلی‌های» دفاع مقدس/ 2 کامیون اسلحه دمکرات‌ها برای تبریز!

خبرگزاری فارس_ کتایون حمیدی: برای خبرنگاری که سوژه‌هایی از جنس دفاع مقدس کار می‌کند، 31 شهریور روز عجیبی است، آغاز هفته ای که چند روز فرصت داری تا خودت را قرض بگیری از روزمرگی‌های دنیا، زیاد نه، فقط چند ساعت ولی همان چند ساعت را بزنی به دل قصه‌های عجیب اما دلنشین.

همین که دعوتنامه بسیج رسانه با عنوان دورهمی رسانه‌ای در موزه دفاع مقدس تبریز را دیدم، قلم و دفتر و رکوردر را برداشته و راهی شدم. می‌دانستم آنجا غرق بوی اتفاقات دهه شصت برای من جنگ ندیده است.

اطراف موزه را موکب بندی کرده‌اند و یکی از چادرهای بژ رنگ بزرگ را برای این دورهمی چیده‌اند؛ یک فرش قرمز رنگ با پتوهای سبز رنگ دور تا دور چادر و پرچم و یک میز کوچک در گوشه چادر همه چیزهایی است که در یک نگاه به چشم می‌خورد. خبری از جمعیت کثیری از اهالی رسانه نیست ولی همین چندتایی هم که آمده‌اند از آن دست جنگ ندیده‌هایی هستند که همیشه دلشان را به دل قهرمان داستان واقعی دوران نه چندان دور می‌دهند. گل سر سبد این محفل هم خبرنگارهای متولد اواخر هفتاد و بچه های دهه هشتاد هستند که وقتی ازشون می‌پرسم شما اینجا چه می‌کنید، می‌گویند: خواستیم به جای داستان‌های خیالی بتمن و مرد عنکبوتی گوش به داستان‌های قهرمان های واقعی بدهیم. حتی یکی از آنها معتقد است که داستان های دفاع مقدس به خوشمزگی یک تکه پیتزای مانده از شام دیشب است که با عشق در یخچال گذاشته ای تا فردا که خسته و خمیر به خانه میرسی آن را با اشتهای تمام نوش جانش کنی؛ اصلا یک چیزی شبیه قرمه سبزی ته گرفته دستپخت مامان مان است، یک جورایی عطر امنیت میدهد این خبرها.
 
در حال صحبت از سوژه‌های ایام، وضعیت کشور و تغییرات آنی آب و هوای تبریز بودیم که رئیس بسیج رسانه استان همراه با سه نفر وارد چادر شد و در همان بدو ورود خطاب به بچه‌ها می‌گوید سوژه برایتان آوردم و شما فقط چای قند پهلوی خوش رنگ خود را بریزید و از هر جایی که دلتان می‌خواهید از این بندگان خدا سئوال کنید.
 
سه مرد از آن زمان‌ها، همین سی و چند سال پیش را می‌گویم که شناسنامه‌هایشان را دستکاری می‌کردند تا بروند از وطن دفاع کنند. میهمانانمان کنار هم روی پتوی سبز رنگ نشسته و ما دورشان حلقه زدیم. به نمایندگی از سایر خبرنگارها می‌گویم، شما از هر جایی که دوست دارید برایمان بگویید ولی یک جوری بگویید تا مخاطب دبیرستانی امروزی بتواند بچه دبیرستانی آن زمان را درک کند و بفهمد.
 
روایت اول: محمدعلی عباسعلی زاده، متولد ۱۳۴۹ در تبریز_ معروف به دایی باجی اوغلی این رزمنده هشت سال دفاع مقدس این چنین صحبت های خود را آغاز می‌کند: از سال ۱۳۶۲ آموزش‌های نظامی می‌دیدم ولی از سال ۱۳۶۴ به صورت رسمی در جبهه حضور داشتم؛ یعنی یک فرد ۱۵ ساله بودم که با چند دفعه دستکاری کردن شناسنامه بالاخره موفق شدم تا در جبهه حاضر شوم.

این رزمنده دفاع مقدس ادامه می‌دهد: شاید برای یک نوجوان ۱۵ ساله امروزی عجیب باشد که چرا یک ۱۵ ساله با دستکاری شناسنامه به جبهه می‌رود ولی من می‌گویم که یک تکلیف بود و همان طور که امام رحمت الله هم فرموده بودند که اجازه ندهید که اسلحه زمین بماند، از آنجایی که برادرم هم در سال ۱۳۶۲ و در عملیات خیبر مجروح شده بود بر خود وظیفه می‌دانستم که اجازه ندهم که اسلحه اخوی روی زمین بماند.

او از مخالفت‌های پدر و اشتیاق مادر هم برایمان می‌گوید: یادم است که پدرم زیاد راضی به رفتن من نبود و مدام می‌گفت که هنوز بچه ای، اما مادرم خودش به صورت داوطلبانه من را برای ثبت نام برد و اصرار به رفتن من داشت.

آقای عباسعلی‌زاده در  عملیات والفجر۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و عملیات مرصاد حضور داشته است و در سال‌های اخیر نیز به عنوان مدافع حرم به سوریه رفته و همان جا هم شیمیایی شده است.

او می‌گوید: یکی از توفیقات دیگر من این بود که فرماندهم آقا مصطفی پیشقدم شد. او یک فرمانده عجیبی بود، مرحوم داداشی، شهید سبزی نیز از دیگر فرماندهان من بود که به وجودشان افتخار می‌کنم.

این یادگار دفاع مقدس از بدترین خاطرات هشت سال دفاع مقدس خود هم برایمان می‌گوید: در عملیات کربلای ۵ جلوتر رفته بودیم، خواهرزاده‌ام که الان اینجا هم است در جنگ حاضر بودیم. قرارمان این بود که از هم جدا نشویم ولی من در مرحله اول مجروح شدم و خواهرزاده‌ام به همراه مابقی نیروها جلوتر رفتند ولی من داد و بیداد کردم که اجازه نمی‌دهم او برود؛ با اینکه یک سال هم از خواهرزاده‌ام کوچک‌تر هستم ولی یک حس بزرگی نسبت به او داشتم و حس می‌کردم که من باید از او مراقبت کنم. خلاصه با گریه زیاد راضی شدم تا خواهرزاده‌ام به جنگ برود.
 
آقای عباسعلی‌زاده در عملیات کربلای ۵ و سوریه مجروح شده است.

 
از آقای عباسعلی‌زاده در مورد حضور همزمان دایی باجی اوغلی(دایی_ خواهرزاده) در جنگ می‌پرسم، لبخندی زده و می‌گوید: شب قبل از عملیات کربلای ۵، همدیگر را بغل کردیم و سفارش‌هایی هم به همدیگر کردیم تا به خانواده‌هایمان بگوید.

اصلا آن شب همه بچه‌ها با اشک به همدیگر وصیت می‌کردند.
 
او از خاطرات ۲۰ ساله خود به عنوان راوی دفاع مقدس هم برایمان می‌گوید: کسی که به عنوان راوی صحبت می‌کند اول به عنوان یک رزمنده است، پس باید شاخصه‌های رزمندگی را حفظ کنیم تا فردی که از یک رزمنده دیدگاهی دارد با دیدن من و رفتارهای من از رزمنده دلزده نشود؛ خیلی می‌چسبد که یک دانش آموز یا دانشجو در نامه‌های سفر راهیان نور خود به ما می‌گویند که انگار با پدر خودمان در این سفر بودیم.

آقای عباسعلی‌زاده می‌گوید: گاها برخی رفتارهایی انجام می‌دهم که یک ای کاش بزرگی می‌کشم و می‌گویم کاش من هم شهید می‌شدم؛ الحمدالله که در این مسیر بودم و از خدا می‌خواهم که با شهادت از دنیا بروم.
 
این رزمنده دفاع مقدس از خاطرات شیرین دوران دفاع هم تعریف می‌کند، او می‌گوید: من خیلی شلوغ بودم، اصلا زلزله‌ای در دفاع مقدس بودم و حتی به خاطر این شلوغی‌هایم تصمیم گرفته بودند تا من را به سمت بعثی‌ها بفرستند.
 
او ادامه می‌دهد: من اصلا در هیچ برنامه صبحگاهی شرکت نمی‌کردم و جیم می‌شدم و داخل تشت آب می‌خوابیدم؛ یک روز لو رفته بودم و برای اینکه متوجه من نشوند پتو را سرم کشیدم ولی وقتی فرمانده پتو را کنار کشید یک آن تصمیم گرفتم تا خودم را به تب و لرز بزنم و همان جا شروع به لرزش کردم و فرمانده هم ترسید و دستور داد تا من را به درمانگاه ببرند. چند رزمنده من را با پتویم به درمانگاه حمل کردند، آنجا از دکتر خواستم تا برای من استعلاجی بنویسد و دکتر هم ۴۸ ساعت مرخصی استعلاجی برایم نوشت، خلاصه بعد از ۴۸ ساعت فرمانده بالای سرم آمد و گفت که چرا به صبحگاه نمیایی؟ ۴۸ ساعت استراحتت تمام شده است ولی من با پررویی تمام به فرمانده گفتم که ۴۸ ساعت استعلاجی نوشته است و منظورش دو روز نبود بلکه ۴۸ تا صبحگاه که فقط دو صبحگاهش گذشته است.
 
آقای عباسعلی زاده خطاب به بچه‌های دهه هشتاد می‌گوید: اگر این اوضاع شکل گرفته است به خاطر برخی کوتاهی‌هاست؛ دشمن با تمام قوا وارد عمل شده است ولی برای مثال ما فقط یک راهیان نور را برای معرفی دفاع مقدس به نسل جدید داریم. به خدا وقتی زمان کمی برای بچه ها می‌گذارم می‌بینم که شاید در ابتدا رفتارهای عجیبی دارند و حرف‌های من برایشان عجیب است ولی بعدا به شدت شیفته می‌شوند. جوری شیفته که من حسودی می‌کنم.
 
او ادامه می‌دهد: برخی چیزها هزینه می‌خواهد و مفتی به دستمان نمی‌رسد، باید وقت گذاشت و با جوانان و در کنارشان باشیم؛ اگر جوان کم سن و سالی با یک حرف تحریک می‌شود و به خیابان‌ها می‌ریزد را چرا خودمان با یک حرف آن هم یک حرف واقعی از جنس دفاع مقدسی آنها را جذب خودمان نمی‌کنیم.
 
این رزمنده دفاع مقدس می‌گوید: درک این سخت است که رزمنده‌ای دست و پای خود را از دست داده است ولی از خارش شدید کف دستش یا کف پایش می‌گوید، میدونی یعنی چی؟ کف دست یا کف پایی نیست ولی شدت خارش کلافه اش می‌کند.
 
روایت دوم: محمدباقر گودرزی، متولد ۱۳۳۳، اهل مرند

آقای گودرزی از جوانان انقلابی سال ۱۳۵۷ است و در همان روزهای ابتدایی تشکیل سپاه پاسدارن جزو نیروهای اول این نهاد انقلابی است.
 
او می‌گوید: بعد از تشکیل سپاه جریاناتی از قبیل کردستان و خلق مسلمان شروع شد و قبل از جنگ با این موضوعات درگیر بودیم؛ در اوایل شروع جنگ ما در کردستان بودیم و حتی یادم است که جنگ شروع شده بود و ما خبر نداشتیم زیرا رادیو و تلویزیون در اختیار دموکرات بود.
 
آقای گودرزی یادآور می‌شود: در اتفاقات خلق مسلمان در صدا و سیما مستقر بودیم، اعضای این گروهک افراد زیادی را از تبریز و روستاها جمع کردند و به حالت تظاهرات به سمت صدا و سیما آمدند تا آنجا را تصرف کنند. فرمانده آن زمان شهید آل اسحاق بود که فارسی زبان بود. تظاهرات کنندگان به دانشگاه تبریز رسیده بودند، ولی آل اسحاق دستور داد که اکثر این افراد مردم عادی هستند پس نباید با آنها درگیر شویم.
 
همان طور که آقای گودرزی تعریف می‌کند، دوباره در صدا و سیما مستقر بودند که تلفن آنجا زنگ می‌خورد، شهید آل اسحاق گوشی را برداشته و همین که می‌خواست جواب دهد بلافاصله گوشی را دست آقای گودرزی داده و گفته است که تو جواب بده.
 
او ادامه می‌دهد: از پشت گوشی صدایی گفت که آنجا تبریز است؟ شما خلق مسلمان هستید؟ خودم را گم نکردم و خیلی خونسرد جواب دادم که بله ما خلق مسلمان هستیم، دوباره آن فرد پشت خط گفت که اگر دو ساعت مقاومت کنید از طرف حزب دموکرات دو کامیون اسلحه به دست شما خواهد رسید و شما با آن اسلحه‌ها هر چه پاسدار است را بکشید تا ما برای تشکیل حکومت بیاییم و من هم ریز به ریز اطلاعات را از آن فرد گرفته و به دست فرماندهمان دادم.
 
با این اطلاعاتی که به دست آورده بودند در بین شهرستان ملکان و بناب کمین کرده و همه اسلحه‌ها را به غرامت گرفتند و جلوی یک فاجعه بزرگی را گرفتند.

آقای گودرزی مدتی هم به عنوان محافظ آیت الله شهید مدنی بوده است، او از لحظه شهادت آیت الله مدنی هم برایمان می‌گوید: من دقیقا آن زمان محافظ آیت الله مدنی بودم، تازه نامزد کرده بود و پنج شنبه از حاج آقا مرخصی گرفتم تا به همراه همسرم به مرند جهت دیدار با خانواده‌ام بروم و ایشان هم اجازه دادند، من در شهرستان بودم و هنگام بازگشت دیدم که همه اتوبوس ها را نگه داشته و بازرسی می‌کنند خیلی برایم عجیب بود ولی با خودم گفتم که حتما اتفاقی افتاده است ولی اصلا گوشه ذهنم هم به شهادت رسیدن آیت الله مدنی نمی‌رسید تا اینکه به تبریز رسیدم و متوجه شدم که حاج آقا را به شهادت رساندند.

 

 او از دوران حضور خود در جبهه هم می‌گوید: مدتی در سوسنگرد، در عملیات فتح المبین و بیت المقدس ۲ حضور داشته است.

آقای گودرزی میگوید: از سال ۱۳۶۶ یک سری اتفاقات افتاد که همان روزهای تشکیل اصلاح طلب و دوم خرداد با اسامی دیگر بود. این اتفاقات منجر شد تا زحمات پنج ساله‌ای که برای پس گرفتن خاکمان کشیده بودیم در عرض دو ماه از دستمان دربیاورند. روز تلخ من آن روزی بود که عراق فاو، طلاییه، شلمچه را از ما پس گرفت.
 
آقای گودرزی از اهالی رسانه یک درخواستی هم کرد تا اگر راهشان به گلزار شهدای وادی رحمت خورد سر قبر شهید علی اکبر صفایی هم بروند از او علت این درخواست را می‌پرسم، او می‌گوید: من مدت‌ها به عنوان تخریب چی بودم، روزی در عملیات والفجر به گردان سیدالشهدا رفتیم، دو ساعت وقت  دادند تا وصیت‌های خود را بنویسم تا با کومپرسی به خط برویم. همه در گوشه‌ای نشسته و با راه و رسم خودش خلوت کرد. یکی از جوانان پیش ما آمد و از من و دوست‌هایم خواست تا به ما وصیت کند، خیلی تعجب کردیم که چرا به ما وصیت می‌کند که او گفت که پدرم جزو میلیونرهای تبریزی است و هیچ مشکل مالی ندارم ولی پدر و مادرم مخالفت شدید با آمدن من به جبهه داشتند و حتی روز اعزام پدرم من را به صورت خیلی غیرمحترمانه‌ای از اتوبوس پیاده کرد ولی من به پایش افتادم و از آنها خواستم تا قلبا رضایت بدهند ولی آنها همان جا روی اسم من در شناسنامه شان خط کشیدند و گفتند که بمیری هم سر جنازه ات نمی آییم و مطمئن هستم که نمی‌آیند پس من را در وادی رحمت تنها نگذارید. باور می‌کنید تا الان که سی و چند سال از پایان جنگ گذشته، من یک نفر را هم سر قبر او ندیده‌ام. ولی من روی قولم هستم و مدام سر قبرش می‌روم.

به آقای گودرزی می‌گویم که چرا از جانبازی خود چیزی نمی‌گویید، شما که از سخت‌ترین نوع جانبازی هستید، آن هم اعصاب و روان، لبخندی زده و می‌گوید: فدای یک تار موی مردمم.

 

 
روایت سوم: محمدرضا حسن دوست، متولد 1348، تبریز، معروف به دایی باجی اوغلی ( خواهرزاده)
 
صحبت‌های خود را با این جمله که دایی هم به جای من حرف زد و من در محضر او چه بگویم شروع می‌کند، او می‌گوید: من و دایی با هم به جبهه رفتیم، دایی بزرگترم که پنج سال از ما بزرگتر بود جانباز شد و من دایی کوچکم هم احساس وظیف کردیم و نمی‌خواستیم تا اسلحه زمین بماند هر کدام دستی به شناسنامه کرده و راهی جبهه شدیم.

او می‌‍‌گوید: پدرم نظامی بود و به من می‌گفت که تو دیگر نرو ولی من اصرار کردم و به جبهه رفتم. آقای حسن دوست ۱۶ ساله در چهار عملیات به همراه دایی ۱۵ ساله خود حضور داشته است و قول داده بودند تا هیچ وقت از هم جدا نشوند و الان که هر کدام محاسن سفید کرده‌اند باز هم آن رابطه دایی باجی اوغلی خود را حفظ کرده اند.
 
او می‌گوید: ما سن مان کم بود و در گردان امام حسین(ع) من مسوول چایی بودم و دایی هم مسوول ظروف بود؛ دیگ های بزرگ را دست دایی می‌دادند تا حمل کرده و بشورد و دست من هم یک سینی با چند استکان بود و این باعث می‌شد تا با هم دعوا کنیم.

او از بازیگوشی‌های رزمندگان برایمان می‌گوید: در منطقه شلمچه یک نوع هندوانه تلخ طعمی بود که آنجا به هندوانه ابوجهل ( جن قارپیزی) می‌شناختند آن قدر بدمزه بود که رزمنده ها آن را اسباب بازی خود قرار داده و به سمت همدیگر پرتاب می‌کردند که البته لیدر این بازی هم دایی خرابکار بنده بود.

آقای حسن دوست یک یادگار از عملیات کربلای ۵ در وجود خود دارد و همچنین دچار موج انفجار و شیمیایی شده است.

صدای اذان در سراسر باغ موزه دفاع مقدس به گوش می‌رسد، همه بچه‌ها زانو خم کرده و بدون هیچگونه خستگی نشسته اند، هر از گاهی خبرنگار نوجوان کنار دستم اسم کامل فرماندهان و شهدا و مناطقی که در طول مصاحبه گفته شد را از من می‌پرسد و روی کاغذ می‌نویسد و نشانم می‌دهد که آیا درست است یا نه؟ گاها میشنیدم که با هر روایتی که میهمانان تعریف میکردند او زیر لب می‌گفت وای قلبم اکلیلی شد.

گفت و گو تمام شد و یکی از این خبرنگارها به اصطلاح دهه هشتادی می‌گوید: من هنوز جوجه خبرنگارم ولی کاش می‌توانستیم به بعضی لحظات تافت بزنیم تا همین جوری بمونند و بعد ببری و به همه نشانش بدهی. نمی‌دانم شاید راست می‌گفت باید به بعضی چیزها تافت زد تا تکان نخورد و بعد به همه، آن دست نخورده خالص را نشان دهی تا بلکه درک کنند و اثرش بیشتر از چند سطر و عکس و فیلم باشد.
 
انتهای پیام/۶۰۰۲۷/ی

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول