گروه زندگی- هانیه ناصری:روزهای پایانی ماه صفر است. روزهایی که بوی مدینه میدهد و گنبد خضراءو غربت بقیع. غربتی به وسعت چهار قبر و تمام بالهای خاکی کبوتران بقیع. غربتی به تاریکی شبهای بی شمع و چراغش.روزهایی که دلت را کنار کبوترهای حرم می برد تا روی گنبد طلای امام هشتم. همان غریب الغربا. همان که هروقت دلت می گیرد و در کارت گره می افتد، ناخواسته دلت کبوتر می شود و پر می کشد به روی گنبدش. همان که ضامن آهو شد.همان که من و تو امیدواریم دخیلی را که به پنجره فولادش می بندیم با دست لطف و عنایت باز کند.این روزهای آخر صفر، بخواهی و نخواهی حال و هوای دلت جور دیگری است.
*دوست من کجاست؟
رحمة للعالمین بود. رسولی از جنس مهربانی و عطوفت. به اقتضای مقام پیامبری، هر چه مردم نامهربانی می کردند، او صبر می کرد و گذشت. خاصیت پدر بودن است و او پدر امت اسلام بود.از کوچه ای میگذشت. مثل همیشه خودش را آماده کرده بود نبیند و ببخشد. اما مرد آن روز در کوچه نبود. سراغش را گرفت. «دوستی داشتم که این جا خانه دارد. هر وقت از اینجا میگذشتم او را می دیدم.» نگفت همان مردی که هر وقت از کنار خانه اش رد می شدم خاکستر بر سرم می ریخت.
گفتند بیمار شده و در بستر است. با چند نفر از اصحاب و یاران به عیادتش رفت.مرد یهودی باورش نمی شد. شرمنده بود. میخواست از خجالت صورتش را بپوشاند که رسول خدا وارد شد. همان طور که نگاهش را از شرم به زمین دوخته بود گفت:«ای پیامبر! مرا مسلمان کن .»
*پدر بزرگ مهربان
مردم درمسجد منتظر بودند. از پیامبر خبری نشد. نگران شدند. وقت نماز است.مگر می شود رسول خدا تاخیر کنند. بلال با پریشانی از مسجد بیرون آمد و به طرف خانه پیامبر رفت.منظره ای در کوچه میخکوبش کرد. رسول یک امت همبازی چند کودک شده بود. کوکانی که غبطه حسنین را می خوردند و دلشان می خواست پدر بزرگ مهربان حسن و حسین چند لحظه ای با آنها هم بازی شود.
وقت نماز بود و بهانه خوبی برای رهایی از بازی با کودکان. اما نه! مگر می شد دل کودکی را بشکند.به بلال گفت :« به خانه من برو و برای بچه ها چیزی بیاور تا سرگرمشان کند.»
لحظاتی بعد با مشتی گردو آمد.پیامبر گردوها را بین بچه ها تقسیم کرد و در حالیکه کودکان همچنان سرشار از شوق بودند و لبخند بر لب هایشان بود به طرف مسجد رفت.
*عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم
پیامبر رحمت، فرزندانش هم اهل رحمت و کرمند. عادتشان احسان است و خصلتشان لطف و کرم میگویند شخصی که کریم است تا دلت بخواهد می بخشد. نگاه نمی کند طرف حسابش کیست.کریمانه بخشش می کند.
*فکر میکنم اینجا غریب باشی
روزی امام حسن (ع) از مسیری میگذشت. مردی از شام به ایشان رسید تا می توانست بدگویی کرد و دشنام داد.امام مهربان، انگار نه انگار که چیزی شنیده باشد به او سلام کرد و احوالش راپرسید. «فکر میکنم اینجا غریب باشی.گرسنه ای؟ لباس می خواهی هر نیازی داری بگو.اصلا به منزل من بیا و میهمان من باش.»
رفتار کریمانه امام مجتبی(ع) آن چنان مرد را شرمنده کرد که که دیگر نمی توانست سرش را بالا بگیرد. با لحنی سرشار از شرم و ادب گفت:« شهادت میدهم تو خلیفه خدا بر روی زمینی.»او به خانه امام رفت و هرچه کینه و دشمنی تا آن روز از امام کریم و پدرش امیرالمؤمنین(ع) داشت به عشق و ارادت مبدل شد.
*کودکان دلشان برای امام کریم ضعف می رفت
کودکان هم دلشان برای امام کریم ضعف میرفت.مثل آن روز که در کوچه بازی میکردند و تکههای نانی هم میخوردند. امام از آنجا میگذشت. سفره محقر و کودکانه شان را تعارفی زدند.
بیتردید و بدون درنگ کنارشان نشست و میهمان لقمه های کوچک نانشان شد.اما رسم بخشندگی دوستی دوطرفه بود. با اینکه معتقد بود کودکان از آنجا که هم داراییشان را به میهمان تعارف کرده اند در این دوستی و پذیرایی برترند اما بچه ها را دعوت کرد و چندی بعد آنها هم به خانه میهمانشان رفتند و با غذا ولباس و آنچه رسم کرامت بود پذیرایی شدند.
*من از خدا شرم می کنم
به حیوانات هم رحم و احسان داشت.آنجا که مشغول غذاخوردن بود و سگی مقابلش ایستاد. یک لقمه خودش می خورد و یک لقمه به حیوان می داد.ژ مردی پرسید: « اجازه دهید این حیوان را دور کنم». امام فرمود: «من از خدا شرم میکنم که جانداری به صورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او غذا ندهم.»
*قدمهایمان را نذر آمدنت میکنیم
هرچه بگوییم کم است و تنها قطره ای است از دریا. اما این روزها و در میان این همه غریبی که هوای شهر هم حسابی گرفته و دلها کمی به هم نامهربان شده اند ،دلتنگ خاطرات اربعین و روزهای پیاده روی هم شده ام . اول صبح بود و عمود یکم. اول راه بود و یک دنیا اشتیاق. صدای مرد جوانی در میان هیاهوی دعوت عراقیها به صبحانه های خوشمزه و چای دلچسب عراقی توجه مرا به خود جلب کرد:« اگر پشت کوله هایتان اللهم عجل لولیک الفرج را نصب کنید هرکس پشت سرتان باشد وکوله شمارا ببیند این جمله را میخواند حساب کنید بعد از ۱۴۰۰ عمود چند بار برای ظهور امام زمانمان دعا کرده ایم؟» اصلا قابل شمارش نیست. می شود یک دنیا التماس برای ظهور.کنار همان نذر قدم ها.آخر کلی زائر هم پشت کوله ها نوشته بودند:«قدمهایمان را نذر آمدنت می کنیم.»
*به امید صبح امید
عمود ۳۱۳ رسیدیم.همان عددی که یک دنیا عاشق می خواهند یکی از آنها باشند.انگار با بقیه ستونها فرق داشت. پر بود از حال فراق و انتظار. کنار عمود ۳۱۳ که می رسیدی محال بود دستهایت را به التماس بالا نیاوری و عاجزانه نخوانی:« اللهم عجل لولیک الفرج.» در این روزهای دلتنگی، بی مهری و پریشانی، امیدواریم. امیدوارتر از همیشه، به امید صبح امید.
پایان پیام/