اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

زندگی  /  تفریح و نشاط

سفر|«بی‌بی زبیده» قرار بی قراران جامانده از اربعین

من و خانواده ام که این روزها جاماندگان پیاده روی اربعینیم، به خیابان فدائیان اسلام و امام زاده «بی بی زبیده» رفتیم تا استخوان سبک کنیم. امام زاده ای با بنایی 400 ساله و آرامشی مثال زدنی که قرار بسیاری از بی قراران جامانده از اربعین است تا قبل از رسیدن به حرم « عبدالعظیم حسنی» علیه السلام در آنجا نفس تازه کنند و چه خوب قراری است.

سفر|«بی‌بی زبیده» قرار بی قراران جامانده از اربعین

گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: مادر، تلویزیون را روشن و کانال‌ها را بالا و پایین می‌کند. همه شبکه‌ها از پیاده‌روی اربعین می‌گویند. پدر گوشه‌ای نشسته و دارد کفش‌های اهل خانه را واکس می‌زند که نونوار شوند و همزمان به صفحه تلویزیون خیره می‌شود و نفس عمیقی از ته دل می‌کشد. 
می دانم دل در دلشان نبوده که الان در راه رسیدن به کربلا و در پیاده روی اربعین باشند، اما حالا که نشده دل ندارم حسرت بی‌کلامشان را نگاه کنم و دست روی دست بگذارم. خواهر و برادر کوچکم  که این روزهای آخر تابستان شوق بازی شان بیشتر شده، خانه را روی سرشان گذاشته‌اند.

«بی بی زبیده » در  مسیر جاماندگان اربعین

در هیاهوی بازی کودکانه و سکوت مادر و پدرم  یکدفعه فکری به ذهنم می‌رسد و می‌گویم.باباجون، می آیید این اربعین‌ بریم پیاده روی تا حرم «شاه عبدالعظیم»؟ خیلی خوب می‌شه‌ها. از میدون امام حسین(ع) صبح زود همه حرکت می‌کنند، تو راه هم کلی موکب هست.

پدرم رو به مادرم می‌کند و می‌گوید : نظر شما چیه خانوم؟ پاهات در  چه حالن؟ می‌خوای بریم همین پیاده روی؟ ثواب زیارت حضرت عبدالعظیم هم  می‌دونی برابر ثواب زیارت امام حسین (ع) قربونش برم هست.

مادرم لبخند می‌زند و می‌گوید خیلی خوب می‌شه، ان شالله که پاهامم یاری می‌کنه. فقط اینکه ، ای‌کاش قبلش بریم  همون راهو، تا  ببینیم روز اربعین هم می‌تونیم تا آخر بریم و به حرم برسیم یا نه.
خاله‌ام که چند روزی است مهمون ماست می‌گوید: خواهر جان، می‌تونیم بریم امام زاده «بی بی زبیده»، همون تو مسیر پیاده رویه. من چند باری رفتم، کلی موکب اطرافشه، امام زاده و بقعه شم خیلی باصفاست، بچه‌ها هم کیف می‌کنند از  دار و درخت و حیاط باصفاش.

پروژه خانوادگی حلوا پزون

بدون رای گیری رسمی, همه ی خانواده موافقت‌شان را اعلام می‌کنند‌. من میوه‌ها را دستچین می‌کنم برای امام زاده گردی مان. بابا که واکس زدنش تمام شده، ماشین را رو به راه می‌کند و خاله می‌گوید: یه کم هم حلوا بپزیم  هم بد نیست ها. می بریم اونجا خیرات می‌کنیم برای آخر هفته.
مادر، بزرگترین ماهی‌تابه مان را بر می دارد و شروع می‌کند به  به پیمانه کردن آرد و ریختن آن در ظرف. من شهد شکر  و آب را درست می‌کنم و همگی نوبتی آرد را تفت می‌دهیم که مبادا کارها همه اش بیافتد گردن مادر. آب و شکر که قوام آمد زعفران و هل را هم اضافه می‌کنم. حالا عطر آرد فعلی و حلوای در آینده نزدیک،  مشام‌مان را پر کرده. خاله روغن را به آرد اضافه می کند و باز هم هم می زنیم و حالا دیگر وقت شهد است. بچه ها بشقاب های یک بار مصرفی که داریم را دیف کرده‌اند و بعد از این مادر ماهی تابه را مثل گهواره ی بچگی‌هایم تکان می‌دهد، دیگر حلوا آماده است. خاله حلوا ها را در ظرف ها می‌ریزد و خواهر و برادرم آنها را مرتب و تزئین می‌کنند. در حین کار فاتحه‌ای برای همه رفتگانمان  می‌خوانیم. مامان برای همسایه ها هم سهمی کنار گذاشته و بابا مسئول توزیعش می‌شود.

شوق زیارت و دیگر هیچ

حالا صبح شده. همه آماده ایم که برویم.  لبخند می‌زنم که حسرت این چند وقت، جایش را به ذوق برای زیارت داده است.فلاسک چای و میوه و زیرانداز  و چند لقمه از کتکلت های شب قبل را توشه راهمان می‌کنیم و سوار ماشین، خودمان را به  شهرری و خیابان فدائیان اسلام می‌رسانیم و  بعد از پل سیمان حسین آباد،  بقعه  «بی بی زبیده» پیش چشم‌مان نمایان می‌شود.
بابا ماشین را در همان نزدیکی پارک می‌کند و ما  همگی با هم از در آهنی و گشوده ی امام زاده وارد می‌شویم. نوری چشم نواز بین شاخه درختان، حیاط امام زاده را سایه روشن کرده و انگار  پرندگان برای آواز خواندن  با هم مسابقه گذاشته‌اند. حیاطی درندشت پیش رویمان است. خانواده ای قبل از ما آمده اند و زیرانداز پهن کرده اند و دور هم هستند. ماهم زیر سایه  درختی جا گیر می شویم. مامان و بابا شوق زیارت دارند،‌من هم همین طور. خاله پیش بچه ها می ماند و ما خود را  به انتهای حیاط می رسانیم، ساختمان اصلی امام زاده آنجاست.

چند پله‌ که بالا می رویم در ورودی قدیمی با خاتم‌های زیبایی تزئین شده که معلوم است عمری طولانی دارند. کفش هایمان را درمی‌آوریم، از در عبور می‌کنیم. من و مامان چادر به سر می‌کنیم و بابا سمت راست رواق می ایستد به زیارت نامه خواندن. مردها از سمت راست و خانم ها از سمت چپ ضریح وارد می شوند برای زیارت.  مامان شروع می‌کند به دعا خواندن و من می‌نشینم به تماشا. همه رواق و دیوار های اطراف برای ایام عزاداری و اربعین سیاه پوش است. گوشه گوشه رواق مقرنس کاری‌های زیبا که احادیثی از ائمه علیهم السلام و اسما الله را بر آن نقش بسته، چشم را نوازش می‌کند و مردم هر کدام در آرامشی خاص دارند با خدای خود راز و نیاز می‌کنند. 

خانمی میانسال کنارمان می نشیند و می‌گوید: شما اولین بارتون که می آیید اینجا؟ من هر روز میام  تقریبا، به چشمم آشنا نیومدید. تا جواب مثبت ما را از تازه وارد بودنمان می شنود گلویش ار صاف می کند و می‌گوید: محلی‌ها خانم «بی‌بی‌زبیده» رو دختر امام حسین(ع) می‌دونند. تازه باید سرداب رو ببینید می‌گن مزار اصلی خاتون «بی‌بی‌زبیده» اونجاست. می پرسم: «سرداب کجاست؟ الان می شه دید؟» جواب می دهد: «بیشتر اوقات چهارشنبه ها غروب درش رو باز می کنند، ورودیش پایین ایوانه.» بعد خادم امام زاده را که همان اطراف است صدا می‌زند و می‌پرسد:« این خانم ها بار اول شونه که اومدن اینجا، می شه سرداب رو ببینند». خادم با مهربانی قبول می کند و یکدفعه می بینم کلی خواهان و زائر دورمان جمع شدند و آنها هم مشتاق رفتن به سردابند. بابا و خاله و بچه ها هم می‌آیند. پایین ایوان و کنار منبر چوبی دربی فلزی است و خادم به سمت آن می رود، کلید می اندازد و بالاخره در سرداب باز می‌شود. 

سرداب 400 ساله ای به رویمان گشوده شد

یکی یکی از پله ها که پنج شش تا بیشتر نیست پایین می رویم. دهلیزی رو به رویمان است. به سمتش می روم. سقف کوتاه دهلیز رو با سر خمیده رد می‌کنم و حالا سرداب شرقی و غربی با اتاقی در کنار مقابل چشمانم نمایان می شود.  

سقف های ضربی و آجر چین، دیوارهایی منقش انواع سلام به معصومین مجذوبم کرده. برای هیجان انگیز در بنایی که می‌گویند مربوط به عصر صفویه است و چهارصد سال عمر دارد، سیر می‌کنم. زیرلب فاتحه می خوانم برای بی بی زبیده. 

 توضیحات مربوط به بقعه که روی لوحی فلزی کنار درب ورودی سرداب نصب است توجهم را جلب می‌کند. آنجا نوشته که اینجا مدفن امام زاده بی بی زبیده فرزند بی بی شهربانو همسر گرامی امام حسین علیه السلام است. درباره شخصیت و شرح احوال این مادر و دختر مکرمه لوحی مفصل به نستعیلق و به قلم عبدالحسین زرین قلم به تاریخ 1286 نوشته شده و در بقعه نصب شده است.نوشته می‌گوید اصل بنا، خشتی آجری و از آثار نهم هجری است و سرداب در دوران قاجاریه به آن اضافه شده، حالا هم  بقعه جزو آثار باستانی ثبت شده است.

امام زاده بی بی زبیده؛  قرار بی قراران پیاده روی اربعین

نوشته ها را در ذهنم مرور می کنم که چشمم به بچه‌ها می‌افتد، خواهر و برادرم، چند دوست کوچک و ترو فرز پیدا کرده اند و دور حوض هشت گوش رو به روی حرم می دوند و بازی می‌کنند. لبخند به صورتم می آید و وقتی بقیه خانواده بالاخره از سرداب دل می‌کنند می رویم که روی زیرانداز کمی بنشینیم و ساندویچ های خانگی یمان را بخوریم که خاله می‌گوید: راستی دیدین دارن موکب برپا می‌کنند؟ دوستم که بیشتر از من اومده این امام زاده، می‌گفت خیلی ها که می آیند پیاده روی اربعین که برن حرم شاه عبدالعظیم، تو این امام زاده قرار می ذارن با هم. هم استراحت می کنند هم زیارت. تازه یکی از خادم ها گفت  به خاطر گرمی هوا روز اربعین به زائرها می خوان آب دوغ خیار بدن. چقدر خوب فکریه. تازه اینجا هم سقف داره برای استراحت و هم سرویس بهداشتی. بعدشم یه ده دقیقه یک ربع بعد می ری حرم شاه عبدالعظیم. خیلی جالبه قرار خیلی از جا مونده ها برای استراحت های آخر مسیر پیش این خاتونه.

نذری ابتکاری به خنکای «آب دوغ خیار» 

خاله هنوز دارد حرف می زند اما من در خیالم به مسیر پیاده روی اربعین و عمود آخرش فکر می کنم و آنجا دیگر خستگی و تشنی با آب و یخ و حتی کولر رفع نمی شود. عطشی که همه، امسال از آن حرف می زدند، چقدر قشنگ می شود یک سالی موکبی داشته باشیم. تابستان باشد و وقت گرما و تشنگی آب دوغ خیار دست زائرها بدهیم. حظ ببریم از خنکی که جانشان می نشیند.یکدفعه به خودم می‌آیم و می بینم بلند بلند فکر کرده ام و همه خانواده هم شنیده اند. 

اشک در چشمان مادر حلقه زده. بابا اما به روی خودش نمی آورد و می‌گوید: «دخترم بیا بریم حلواهایی که آوردیم رو تقسیم کنیم بین زائرها. حالا ان شالله اگه به دلتون بود که بیایم پیاده روی اربعین جامانده ها. می تونیم بساط آب دوغ خیار هم بیاریم. ما هم یه نخود بندازیم تو این آش. این قدر ذوق می کنم که بابا را محکم در آغوش می گیرم و بعد دو نفری می رویم به خیرات پخش کردن.

سفره صلوات و وعده دیدار بعدی

حالا روز از نیمه گذشته وباید برگردیم. مامان اما کمی بیشتر می خواهد که بماند و دارد تسبیح صلوات می چرخاند. صلوات فرستادنش که تمام می شود، می‌گوید:« خدا خیرت بده خواهر که باعث شدی ما بیایم چنین جای خوب  و با صفایی. والا که استخوون سبک کردم. یکی از خانم های اینجا می‌گفت سه شنبه ها عصر سفره صلوات دارن اینجا. تسبیح های رو به هم وصل می کنند هر کس حاجتی داره تسبیح بر می داره و ختم صلوات می کنه. تازه کلی آدم هم به برکت همین سفره صلوات ها حاجت روا شدن. 

من که زبان مادرم را خوب می فهمم لبخندمی زنم و می گویم: «مادر جون ان شالله یه سه شنبه هم با هم می آییم برای سفره ختم صلوات». صورت مادر پر از آرامش است و بابا هم از وقتی آمدیم کمتر آه کشیده از حسرت و دوری کربلا.

نفسی عمیق می کشم. برای خداحافظی سری به رواق بی بی زبیده می زنم. وقتی برمی گردم همه آماده اند و منتظرمن که به خانه برویم و من در راه خانه هم مدام به روز بعد و پیاده روی اربعین جامانده ها فکر می‌کنم.

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول