گروه زندگی؛ زینب نادعلی: آفتاب دامنش را پهن کرده روی سنگفرشهای خیابان. ساعت حدود11 است و مقصد مجتمع بهزیستی شهید قدوسی است. همانجایی که امروز قرار است میزبان پرچم حرم امامرضا(ع) و خادمهایش باشد. اشتیاق دیدار با پرچم من را زودتر از آنچه که باید به مقصد میکشاند. به محض ورودم صدای پر نشاط بچهها گرمای هوا را از یادم میبرد. زیر سایه درخت توتی مینشینم و بازی پسربچهها را تماشا میکنم. اینجا مرکز نگهداری از کودکان بیسرپرست یا بدسرپرستی است که اغلب 6 تا 12 سال سن دارند.کوچکترها با کمک مربیشان ورزش میکنند. بزرگترها هم در زمین چمن، فوتبال بازی میکنند و هر چند دقیقه یکبار صدای خوشحالیشان از گلی که مهمان دروازه شده به آسمان میرود. بازی به تساوی میکشد. پنالتیها زده میشود و تیمی قهرمان میشود. این بار خوشحالیها پر سر و صداتر اند. نوبت میرسد به عکس یادگاری، بچهها کنار هم میایستند و عکس میگیرند.
کمکم محوطه بازی بچهها خالی میشود. باید بروند و آماده آمدن مهمانهای ویژهشان بشوند. زیر سایه همان درختتوت چشم به راه نشستهام. انتظارم زیاد طولانی نمیشود. خودرویی وارد میشود. کارکنان بهزیستی به استقبالش میآیند. چند خادم از خودرو پیاده میشوند و لحظهای بعد چشمها به جمال پرچم سبز رنگ حرم روشن میشود.
لباس خادمها دل را از زیر این آسمان آفتابی میکَنَد و میبرد تا رواقهای خنک حرم امام رضا علیهالسلام. همانجایی که خادمان بارگاه به زائران خوش اقبال حرم خوشآمد میگویند. بچهها در سالن اجتماعات منتظر نشستهاند. همراه خادمها راهی میشوم. از همان ورودی سالن مربیها به استقبال این مهمانهای ویژه آمدهاند و یکی از کارکنان بهزیستی به یمن قدوم خدام اسپند دود میکند. تا چشماش به پرچم میخورد. صدا میزند:«یا امام رضا، آقاجان.» این بغض نشان از سالهای دور و دراز فراق دارد. اشک امانش نمیدهد. دست میگذارد روی صورتش و با پرچم درد و دل میکند. از آن حجم از دلتنگی فقط کلماتی را متوجه میشوم که نام امام رضا در آن برده میشود. خادمها صبر میکنند تا آرام شود. زیارت میکند و بعد داخل میشوند.
به محض ورودشان بچهها به نشانه احترام از جا بلند میشوند. همین که پرچم به دست وارد میشوند نوای استاد کریمخان در سالن میپیچد. «آمدم ای شاه پناهم بده...» صدای صلوات از روی لبهای بچهها اوج میگیرد و میرسد به ضریح امام رضا، میرسد به پنجره فولاد! خادمها از چند پله بالا میروند و روی سکوی مقابل بچهها بر صندلی مینشیند.پرچم را هم روی میزی میگذارند. چشمها به پرچم است. گوشها محو نوای امام رضایی است که پخش میشود اما دلها! دلها اینجا نیست. گره خورده به شبکههای ضریح و تا مشهدالرضا سفر کرده.
یکی از خادمها که مویی سفید کرده و سنو سالش از همه بیشتر است یا همانی که بهتر است پیرغلام بارگاه علیبن موسیالرضا خطابش کنم. با آن صدای دلنشیناش که آدم را هوایی زیارت میکند. شروع میکند به ذکرگفتن:« جانم رضا، جانم رضا، ای جان جانانم رضا...» ذکر مینشیند روی لبهای بچهها بعضیها آهسته و بعضیها بلندتر همراهی میکنند. کمکم اشک راه خودش را به صورتها پیدا میکند و پلی میشود بین این دلها و حرم! یکی از مربیها دستمال میگرداند و یکی دیگر به شادی میلاد حضرت بین بچهها شیرینی و شربت پخش میکند.
چهرهها به منظور حقوق افراد پوشانده شده
نگاهها همچنان به پرچم است. خادم میلاد امام رضا را تبریک میگوید و دعا میکند به زودی و به لطف امام رضا بچهها را در صحن و سرای حرم ببیند. دوباره صدای صلوات از روی لبها پر میکشد و میرسد به گنبد آقاجان! مربیای ایستاده و سرش را تکیه داده به دیوار مثل زائری که سر بر آستان رضا گذاشته باشد و محو گنبد و گلدستهها شده باشد. تا اسم امام رضا را میشنود. سیل اشک صورتش را فتح میکند. خادمان زمزمه را از سر میگیرند:« ای صفای قلبزارم هرچه دارم از تو دارم...» اینجا دلها عجیب تنگ شما است آقاجان! بچهها دستهای کوچکشان را رو به آسمان بلند میکنند و آهسته زمزمه میکنند:« جانم رضا، جانم رضا، ای جان جانانم رضا...» تا ساعتی قبل دلخور بودم از اینکه چرا راهی حرم نشدم؟ اما حالا برایم نفس کشیدن در اینجا با حرم تفاوتی ندارد آنقدر خالصانه این بچهها آقاجان را صدا میزنند که احساس میکنم همین نزدیکیها میشود عطر حرم را استشمام کرد.
انتظارها به پایان میرسد. بچهها یکی یکی میآیند تا پرچم را زیارت کنند. 10 سالش است میآید نزدیک. دست میکشد روی پرچم. مکث میکند. کمی نگاهش میکند شاید هم در دلش با امام رضا حرفهایی را رد و بدل میکند. پیشانیاش را میگذارد روی پرچم و دست آخر هم بوسه ای بر پرچم میزند. این صحنه بین او و بچههای دیگر مشترک است. زیارت بچهها چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد اما همین زیارت مختصر و مفید اشک را بر چشم هر ببیندهای مهمان میکند. تقریبا جزو آخرین هااست و کلاه بر سرش است. تا میرسد به پرچم کلاهش را به نشانه احترام برمیدارد و یک دل سیر زیارت میکند.
زیارت بچهها که تمام میشود یکی از مربیها صدا میزند:« بچههای گروه سرود بیاید بالای سکو برای اجرا.» چند پسر بچه 10 یا 12 ساله با پیرهنهای سفید روی سکو میایستند و آماده خواندن سرود میشود. برایم جالب است که چه میخواهند بخوانند. چند لحظه بعد صدایشان در سالن طنینانداز میشود. «عشق جانم امام زمانم، عشق جانم امام زمانم...» سرود سلام فرمانده قلب این بچهها را نیز فتح کرده. حالا بعد از عرض ارادت به امام رضا نوبت میرسد به سلام به فرماندهعالم، حضرت حجهبن الحسن روحی له الفدا و چقدر قشنگ بچهها این سلام را به امام زمانشان میدهند. گویی روبهروی شان ایستاده باشد و نگاهشان میکند.دستها با صلابت کنار سرگذاشته میشود و از دلهای کوچکشان صدا میزنند:« سلام فرمانده!»
چهره ها به منظور احترام به حقوق بچهها پوشانده شده
بچهها و مربی ها به احترام این سرود و نام مبارک حضرت مهدی از جا بلند میشوند و همخوانی میکنند. «نبین قدم کوچیکه! پاش بیفته من برات قیام میکنم.» لرزه میافتد به جان دلم، نمیفهمم صورتم کی خیس میشود از شنیدن این جملات اما انگار من تنها نیستم. خادمها پشت سر هم اشکهایشان را پاک میکنند و الهیآمین میگویند.
دستراستشان به نشانه پیمان بالا میرود« عهد میبندم.روزی لازمت بشم!» و چه عهد شیرینی است در جوار امام رضا و خادمهایش با مهدی موعود. گمان میکنم شیرینی این روز و حس خوبی که این بچهها به من دادند هیچگاه از زیر زبانم نرود. دل پاک این بچهها مرا تا مشهد الرضا و بعد تا پیشپای آقاجانم حضرت مهدی کشاند و روحم را پالایش کرد. خادمها باید بروند. جاماندههای حرم سخت چشمانتظار پرچمها هستند و نباید بیش از این چشمبه راهشان گذاشت. تبرکیهایی که از حرم رسیده را به مربیها و بچهها میدهند و پرچم را میبرند. بچهها با صلوات بدرقهشان میکنند.
دوباره شیرینی و شربت بین حاضران پخش میشود. مینشینم در جمع بچهها و دلم میخواهد برای چند لحظه با آنها همکلام شوم. بین خودشان از حس و حال امروز حرف میزنند. از پرچم و خادمها. میپرسم بچهها وقتی رفتید برای زیارت پرچم به امام رضا چیگفتید؟! « خاله من گفتم کرونا برای همیشه از دنیا بره». دورم جمع شدهاند و حالا دلشان میخواهد یکی یکی آرزوهایشان را بگویند. چقدر قشنگ است شنیدن آرزوهایشان! « خاله من به امام رضا گفتم یک روز با مامان و بابام بروم زیارت. بنظرت میشود خاله؟!» سری به نشانه تایید تکان میدهم و میگویم:« امام رضا خیلی مهربونه، وقتی دید نتونستیم برویم زیارت، پرچمش را برایما فرستاد که بگوید حواسش به ما هست. حتما میشود.» یکی از پسرهایی که عضو گروه سرود است. چند صندلی آن طرفتر نشسته. میپرسم تو چیگفتی خاله؟! کمی مکث میکند و میگوید:« من خواستم مثل حاج قاسم سرباز امام زمان بشوم!» ناخودآگاه اشک روانه میشود گوشه چشم. مربیها بچهها را صدا میزنند باید بروند. خداحافظی میکنند و میروند. یکیشان سر برمیگرداند و میگوید:« خاله گریه نکن. من به امام رضا میگویم هرچیخواستی بهت بده.» لبخند مینشیند روی صورتم. دستم تکان میدهم و میگویم باشه! حتما بگو فراموشت نشود!
انتهای پیام/