گروه زندگی: سالروز تولد امام رضا(ع) که می شود؛ همه خاطرهها ولحظههایی که لطف و کرمش شامل حالم شده از جلوی چشمم رژه میرود، مرور این لحظهها چنان شوقی به دلم میاندازد که میخواهم بدانم دیگران چطور محبت و کرامت امام رضا(ع) را تجربه و درک کردهاند!؟ همین خواسته بهانهای میشود تا این سوال را در فضایمجازی از دنبال کننده های اینستاگرام بپرسم: «عنایت امام رضا(ع) در لحظههای سخت زندگی چطور شامل حالتان شده است؟» این روایتها پشت سر هم برایم ارسال میشود. خواندن گزیده این روایتها علاوه براینکه میتواند ما را با کرامت امام رضا(ع) آشنا کند، نوری است که مسیر زندگی مان را روشن میکند.
نه به جشن امام رضا رسیده بودم نه به حرمش!
پارسال شب تولد امام رضا قرار شد برویم مولودی. من هم دل خوش کرده بودم به قرعهکشی آخر برنامه. تمام مسیر میگفتم یعنی میشود اسم من دربیاید و راهی حرم شوم؟! دیر رسیدیم آنقدر که داشتند اسامی برندهها را اعلام میکردند. نه به جشن امام رضا رسیده بودم نه به حرمش! ته دلم گفتم چقدر نالایقم! با ناامیدی داشتیم برمیگشتیم که آقایی گفت فردا هم مراسم است البته اینجا نه جای دیگر. اگر دوست داشتید تشریف بیاورید. امید در دلم جوانه زد. آقا که نمیگذاشت دست خالی برویم! آدرس پرسیدیم و فردا اولین نفر در جشن شرکت کردیم.
تمام مدت در دلم از آقا میخواستم که من هم راهی حرم شوم. میگفتم یعنی میشود اسم من دربیاید. آنوقت با تصور شنیدن اسمم، لبخند مینشست روی صورتم و از اعماق قلبم خوشحال میشدم. چندبار تصورش کردم و هربار شیرینیاش زیر زبانم بیشتر میشد. یکدفعه دلم لرزید اگر نشود چه؟! اشک نشست گوشه چشمانم. بیاراده گفتم: آقا همهجا هوایم را داشتی اینبار هم رویم را زمین ننداز! مراسم قرعهکشی شروع شد. دل توی دلم نبود. اولین قرعه به نام برادرم درآمد و بعدی هم به نام من! آقا من را طلبید و شد بهترین شب زندگیم. یکی از دوستانم تا به حال پابوس آقاجان نرفته بود. این را که در خانه مطرح کردم برادرم گفت من نمیآیم تو با دوستت برو! با دوستم راهی شدیم و رفتیم پابوس آقاجان.
وقتی پرچم امام رضا را آوردند!
دخترکوچولوی من چهار روز در بیمارستان بستری شد و در این مدت امام رضا ما را خیلی شرمنده کرد. بخاطر بیماری دخترم حال خوبی نداشتم که پسربچهای را آوردند که مبتلا به سرطان بود. حال بد مادرش، نگرانی من را هم دوچندان کرد و دگرگون شدم. بیماری دختر من زیاد جدی نبود اما از لحظه ورود آن پسربچه تمام مدت با اشک از امام رضا علیه سلام میخواستم تمام بچههایی که روی تخت بیمارستان هستند زود خوب شوند و برگردند کنار همبازیهایشان! در همین حال بودم که دوستم از مشهد تماس تصویری گرفت و چشممان به دیدار گنبد آقا روشن شد. دوباره دعاها از سر گرفته شد.«یا امام رضا به این بچهها سلامتی بده تا به جای اینکه اینطور عذاب بکشند، بازی کنند و صدای خنده و شیطنت هایشان بپیچد در خانه!»
حال روحیام بهتر شده بود. نشسته بودم کنار تخت دخترم و کتاب میخواندم. کتاب شهید روح الله قربانی را. رسیدم به صفحاتی که از مشهد نوشته بود. دلم دوباره هوایی شد. چقدر دلم میخواست آنجا بودم! دست دخترم را میگرفتم و میبردماش شفاخانه حضرت رضا و شفایش را میگرفتم! در خیالم داشتم صحنها را قدم میزدم که صدایی از بیرون توجهام را جلب کرد.« ای صفای قلبم زارم هرچه دارم از تو دارم...» هر طور بود خودم را رساندم به صدا. لباس خادمها دلم را لرزاند. پرچم گنبد امام رضا را آورده بودند. نگویم از حال دگرگون مادرها! خداروشکر حال دخترم همان روز بهتر شد و ترخیص شد. الهی بحق امام رضا همه مادران بهبودی فرزندهایشان را از شفاخانه امام رضا بگیرند.
لطف امام رضا و دعای کودکانه من
بچه بودم شاید 5 یا 6 سالم بود. رفته بودیم مشهد. چندوقت بود درگیر این بودیم که خانهمان را عوض کنیم اما نمیشد! نشسته بودیم روبه روی گنبد در یکی از صحن ها. من خسته بودم. سرم را گذاشته بودم روی پای مادرم و دراز کشیده بودم. مادرم همانطوری که کتاب دعا در دستش بود، گفت: فائزه دعا کن مامان، دعا کن امام رضا کمک کند خانهی خوبی بخریم. من هم با همان زبان کودکانه خیره شدم به گنبد و گفتم:« امام رضا میشود ما خانه جدید بگیریم؟! یخچال بگیریم از این بزرگها؟!» مامانم خندید و پشت دعاهای من آمین گفت! خیلی زود آن خانه و یخچالی که از امام رضا خواسته بودم خریده شد و خاطرات آن خانه همیشه من را یاد امام رضا و لطفش میاندازد.
مگر میشود از آن بهشت گذشت؟!
ماه رمضان امسال بود که دوباره عنایت آقا را در زندگیام دیدم. من از اول ماه رمضان برای نماز و خادمی به مسجد میرفتم و کمک میکردم. پیشنماز مسجد به بعضی از خادم ها برای تشکر تکهای از فرش حرم را هدیه میداد و دل توی دلم نبود که قسمتم شود. میگفتم حتما آقا از بهشتاش به من هم میدهد. تولد آقا امام حسن بود. دلگیر بودم که امام رضا من را لایق ندانسته. گاهی هم تلنگر میزدم به خودم که تو مگر برای هدیه آمدی؟! نه نیامده بودم اما مگر میشود از آن تکه فرش حرم گذشت؟! دلتنگ بودم و این هدیه التیام دلم بود. من نمیدانستم اما یکی از خادمها به پیشنماز مسجد گفته بود لیلا برای مسجد زحمت زیادی کشیده. اگرمیشود یکی از آن تبرکی های حرم را به او بدهید. چند روز بعد بهشت امام رضا به دستم رسید. یک تکه فرش قرمز با گلهای زرد و آبی که عطر حرم در تار و پودش تنیده شده بود!
شرمنده لطف تو ایم یا رضا!
مادرم باردار نمیشد. به قول خودش هر پزشک و متخصصی را که میشد سر زده بود. گفته بودند نمیشود که نمیشود. نذر امام رضا کرده بود و بعد از 1 سال، من به دنیا آمدم. 20 سال بعد وقتی این خاطره مادرم را برای همسرم تعریف میکردم. برایش خیلی جالب بود. او هم نذر امام رضا شده بود. برایم گفت وقتی کودک بوده به بیماری سختی دچار میشود. پدرش دستش را میگیرد و میبردش مشهد. روبه روی ضریح میایستد و میگوید من شفای پسرم را از شما میخواهم. حالش خوب میشود و برمیگردد. برای ما خیلی قشنگ است که هر دو زندگیمان را از امام رضا علیه السلام داریم.
گوشه به گوشه زندگیما ایرانیها پیوند خورده به لطف و عنایت ائمه مخصوصا امام رضا علیه السلام که مشهدش پناه درماندگیهایمان است. شما برایمان از عنایت امام رضا در زندگیتان بنویسید.
انتهای پیام/