گروه زندگی: مقصد، اینبار بیمارستان نجمیه است. از ترافیک و شلوغیهای خیابان جمهوری که عبور کنید. تابلوی بیمارستان نمایان میشود. مستقیم بیایید بخش زایمان!
در همان لحظات ابتدایی ورودمان به بخش زایمان چند مادر تازه زایمان کرده را میبینم که به سمت آسانسور میروند. از پرستار مقصدشان را جویا میشوم. میگوید:« برای دیدن نوزادشان به بخش مراقبت های ویژه یا (NICU) میروند.» همراهشان میشوم. اشتیاق مادران برای این دیدار آنقدر زیاد است. که حتی چند لحظهای که طول میکشد تا در آسانسور بسته شود. برایشان سخت میگذرد. مادر جوانی میگوید:« پس چرا بسته نمیشود؟! دلم دارد پر میکشد برای دیدن دخترم!» انگار حرف دل بقیه را زده باشد. زمزمه ها شروع میشود. مادر دیگری حرفش را تایید میکند و میگوید:« من هم همینطور همه انرژیام را جمع کردهام برای دیدنش. دیگر طاقت ندارم.» حرفهایشان مرا برای دیدن این کوچولوهای تازه به دنیا آمده مشتاقتر میکند. بلاخره درِ آسانسور بسته میشود و پس از یک دقیقه در طبقهای میایستد.
درِ ورودی (NICU) را که از دور میبینند. قدمهایشان جان میگیرد. با این که هنوز حال جسمی خودشان به روال قبل بازنگشته. اما تند تند میروند و از قدم هایشان عقب میمانم. وارد که میشویم خانم پرستار از من میخواهد گان بپوشم. مادرها هم در نوبت میایستاند تا دست هایشان را بشویند. کارشان که تمام میشود. پرستار ها یکییکی صدایشان میزنند و نوزاد را نشانشان میدهند. هر کس به سمتی میرود.
انگار برای اولین بار است مادر شدن را تجربه میکنم!
صورت هایشان محل تلاقی اشک و لبخند است. نمیخواهم مزاحم این دیدار مادر و فرزندی شوم. چند قدم آن طرفتر خودم را با نوزاد دیگری سرگرم میکنم. دلم پر میکشد برای چند لحظه بغلاش بگیرم. چشمبندش کلافهاش کرده. دستانش را آنقدر بالا و پایین میبرد تا بلاخره چشمبندش جابه جا میشود. صدای یکی از مادرها توجهام را از نوزاد میگیرد و به سمت خودش جلب میکند.« جانم مامان! جان دلم پسرم! دلم برایت تنگ شده بود. خوبی پسرم؟! داداشی امروز سراغات را میگرفت. میگفت کی میاد خونه؟! گفتم انشالله به زودی باهم میایم خونه.» جلوتر میروم و قدم نو رسیده را تبریک میگویم. اشکهایش را پاک میکند وتشکر میکند.
پرستار بچه را از دستگاه بیرون میآورد و به او میدهد. محکم بغلش میگیرد. صورتش را میبرد نزدیک نوزاد. نفس عمیقی میکشد. « خدایا شکرت» نوزاد گریه میکند. لبانش را میبرد کنار گوش پسرش و آرام سوره حمد را زمزمه میکند. گریهاش بند میآید. حالا فرصت میکنم نگاهش کنم. موهای بور، پوست روشن، لب های کشیده و چشم هایی که هنوز باز نکرده تا ببینم چه رنگی است. چقدر قشنگ است. گویا این جمله را بلند میگویم. مادرش تشکر میکند و میگوید:« دیدی صدای من را شناخت دیدی وقتی برایش سوره حمد را خواندم آرام شد. آخه من همیشه وقتی باردار بودم برایش قرآن میخواندم. پسر من همه سوره های قرآن را شنیده.» لبخندی میزنم و نام نوزاد را میپرسم:« اسمش علی آقا است. خدا علی آقا را بعد از 5 سال به ما داده. بعد از فرزند اولم، 5 سال نتوانستم باردار شوم. ولی خدارا شکر علی آقا به دنیا آمد. من یک پسر 8 ساله دارم اما انگار برای اولین بار است مادر شدن را تجربه میکنم. اصلا قابل توصیف نیست. نمیدانم باید بخندم و یا اشک بریزم. فکر میکردم چون یک بار طعم مادر شدن را تجربه کردم. شیرینی این لحظات برای فرزندهای بعدی کمتر شود. ولی اصلا اینطور نیست. اتفاقا حالا که یاد گرفتم چطور باید بغلش کنم. چطور باید تر و خشکاش کنم شیرین تر است.»
بچهها زینت زندگی هستند
اسمش زینب است. 30 سال دارد و این سومین فرزندی است که خدا به او و همسرش داده. همان مادری است که برای دیدن فرزندش از همه بیتاب تر بود. میگویم:« اشتیاقتان برای دیدن نوزادتان آنقدر بود که فکر میکردم اولین فرزندتان است!» لبخند میزند. همانطور که فرزندش را آرام تکان میدهد میگوید:« باورتان نمیشود. چقدر ذوق دیدنش را داشتم. از دیشب لحظه شماری میکردم صبح شود و بیایم ببینماش فرقی نمیکند؛ بچه چه اولی باشد چه سومی همانقدر شیرین است. به نظرم بچهها زینت زندگیاند. هر چه بیشتر باشند. زندگی قشنگتر میشود.» در این فاصله که با زینب گفتگو میکنم. پرستار چندبار مادران را صدا میزند و میگوید:« دختر قشنگها کمکم با نوزادهایتان خداحافظی کنید تا برویم.» رفتن از کنار این نوزادان که هیچ نسبتی با من ندارند حتی برای من سخت است. چه برسد به مادرهایشان! پرستار میآید تا نوزاد را درون دستگاه بگذارد. زینب نوزاد را میچسباند به خودش و دوباره قربان صدقهاش میرود:« دلم برایت تنگ میشود آقا محمدمهدی ولی امروز میرویم خانه مامان جان!» هنوز ایستاده از پشت شیشه نگاهش میکند. نوزاد که حالا فهمیدم اسمش محمدمهدی است. انگشت شستش را توی دهانش میبرد و شروع به مکیدن میکند. آنقدر حرکاتش شیرین و دلرباست که حق میدهم زینب نخواهد از پشت دستگاه کنار بیاید. میپرسم:« سخت نیست زندگی با سه فرزند؟!» همانطور که به سمت در حرکت میکند میگوید:« نه اصلا. اتفاقا وقتی تعداد فرزندهایتان بیشتر میشود. برنامهریزی دقیقتری برای زندگی خواهید داشت. بچهها همبازی دارند و قرار نیست تمام وقتتان را صرف بازی کردن با آنها کنید. اینطوری به خودتان و زندگی هم راحتتر میرسید.از طرفی وقتی مسئولیت بیشتری دارید. از کوچکترین فرصت های زمانی هم استفاده میکنید و این خیلی مفید است. من هم درس میخوانم. هم خانهداری میکنم و هم در جایگاه مادری هستم.»
تجربه مادری پس از 13 سال!
چهره و صدای گریه نوزادها آنقدر شیرین است. که دوست دارم ساعتها بایستم و از پشت شیشه نگاهشان کنم. هر کدام قشنگی خودشان را دارند. پرستار نگاهم میکند لبخندی میزند و میپرسد:«کارتان تمام شد عزیزم؟!» میدانم این یعنی باید بروم. دنبال بهانه میگردم. چشم میچرخانم تا دلیلی برای ماندن پیدا کنم. شاهد از غیب میرسد و مادری برای دیدن نوزادش میآید داخل. لبخندی تحویلش میدهم. اشاره میکنم به مادری که دارد میآید و میگویم:« هنوز نه!!! با این خانم مصاحبه کنم کارم تمام میشود.» به نشانه موافقت سر تکان میدهد و میرود پشت سیستماش مینشیند.
نوزاد را میگذارند در آغوشش. از نوع بغل گرفتن نوزاد متوجه میشوم اولین تجربهاش است. صندلی را جا بهجا میکنم.کمکش میکنم تا بنشیند. البته شاید هم شرایط را برای آغاز گفتگو مساعدتر میکنم. تشکر میکند و مینشیند. میپرسم:«تجربه حس مادری آن هم برای اولین بار چطور است؟!» نگاهش را از پسرش میگیرد. گویا تازه متوجه حضورم شده باشد میگوید:«خیلی حس خوبی است آن هم برای منی که 13 سال چشم انتظار به دنیا آمدنش بودم.» این اولین دیدارشان است بعد از دو روز. البته یکبار موقع به دنیا آمدن نشانش داده بودند اما به قول خودش چون شرایط خوبی نداشته چیزی از دیدار اول متوجه نشده. نمیخواهم این خلوت مادر پسری را به هم بزنم آن هم بعد از این همه انتظار. صبر میکنم تا خودش برایم حکایت این انتظار را بگوید. «13 سال تحت درمان بودم. هر راهی را که میشد و دیگران نتیجه گرفته بودند امتحان کردم اما برای ما نتیجهای نداشت. من فقط 7 بارIVF انجام دادم و موفق نبود. هر بار که نتیجه منفی میشد حال روحیام بهم میریخت. همسرم کارمند است. هزینه های درمان برای ما خیلی سنگین بود. هر بار که میخواستم نتیجه را به همسرم بگویم خیلی خجالت میکشیدم. هرچه درآمد داشتیم صرف درمان میشد و آخرش هم هیچ! کمکم زمزمه بقیه شروع شد حتی نزدیکترین افراد میخواستند طوری به من بفهمانند که تلاشهایم بینتیجه است و بیخیال شوم. مثلا میگفتند اگر وقت و انرژی و هزینهای که برای بچهدار شدن میکنید. صرف خودتان و زندگیتان میکردید. خیلی خوشبختتر بودید.»
مکث میکند با چشمش دنبال چیزی میگردد. میپرسم:« میتوانم کمکات کنم؟! اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم.» به پتویی اشاره میکند که آنطرف تر گذاشته شده.« بیزحمت آن پتو را میآوری میترسم سرما بخورد.» پتو را میکشد روی نوزاد. نگاهش میکنم آرام خوابیده و شیر میخورد. با دستان کوچکش یکی از انگشت های مادرش را محکم گرفته و پاهایش را روی هم انداخته. میپرسم:« هیچوقت منصرف نشدید؟» روی صندلی کمی جابهجا میشود و میگوید:« هر بار نه شنیدن برای من خیلی سنگین تمام میشد. اصلا تا چند وقت حال روحی خوبی نداشتم. گریه میکردم و گوشهگیر شده بودم. همین هم باعث میشد همسرم بیخیال بچه شود. میگفت وقتی آنقدر افسرده شدی چرا باید به فکر بچه باشیم. اما دلم میخواست مادری را تجربه کنم. آخرین بار که IVF انجام دادم چند روز جلوتر خودم در خانه تست بارداری دادم و منفی شد. دیگر طاقت نه شنیدن را نداشتم. آنقدر گریه کردم که چشمهایم متورم شده بود. اتفاقا همان دوران کتاب شهید ابراهیم هادی را میخواندم. تا چشمام به کتاب خورد شروع کردم گلایه کردن. گفتم خدایا من دیگر طاقت نه شنیدن را ندارم. خودت دیدی چقدر تلاش کردم. من دلم میخواهد مادر شوم. بعد خطاب به کتاب شهید هادی انگشت اشارهام را تکان دادم و گفتم شما که در محضر خدا آنقدر عزیزی و آبرو داری شما وساطت من را بکن. وساطت کن دو روز دیگر که باید آزمایش دهم مثبت باشد.»
لبخندی مینشیند گوشه لبش. با انگشتاش صورت پسرش را نوازش میدهد و نگاهش میکند.« هنوز باورم نمیشود. من با ناامیدی کامل رفتم برای آزمایش. خودم جواب را میدانستم مثل همیشه منفی بود مخصوصا که من دو روز قبلش تست داده بودم. وقتی گفتند تستم مثبت است. اصلا باورم نمیشد شوکه شده بودم. هنوز هم که بغلش گرفتم باورم نمیشود. تا قبل از اینکه مادر شوم. نداشتنش آنقدر چیز مهمی نبود اما حالا که به دنیا آمده یک لحظه هم دوریاش را نمیتوانم تحمل کنم. تکهای از وجودم شده. آنقدر که دلم میخواهد همه چیزم را فدایش کنم.»
من با پسرم دوباره متولد شدم!
گفتگویم تمام میشود و همانطور که به پرستار قول داده بودم باید بروم. تشکر میکنم. روپوش را درمیآورم و برمیگردم به بخش زایمان. یکی از مادرها توجهام را جلب میکند. اجازه میخواهم از او و نوزادش عکس بگیریم. استقبال میکند. چند لحظه فرصت میخواهد. روسریاش را مرتب میکند و تصویر مقام معظم رهبری را روی صفحه گوشیاش میآورد و کنار نوزاد میگذارد. لبخندی میزند و میگوید:« حالا عکس بگیرید.» کنجکاو میشوم اما صبر میکنم تا عکسها گرفته شود. آنوقت دلیل این کار را میپرسم. عکس آقا را نگاه میکند و میگوید:«من 41 سالم است. دو فرزند دیگر هم دارم. پسرم که 21 سالش است و دخترم که 13 سال دارد. وقتی آقا به مادران در رابطه با فرزندآوری توصیه کردند. وظیفه دانستم که دوباره مادر شوم. امروز ما مادران شیعه هستیم که باید نسل شیعه را پرورش بدهیم. اما متاسفانه تحت تاثیر برخی از تبلیغات و صحبت هایی قرار میگیریم که یا کامل بیخیال بچهدار شدن میشویم یا یکی به دنیا میآوریم و میگوییم همین و بس! مادر شدن در هر سنی آنقدر حس خوبی است که حیف است آن را از خودمان دریغ کنیم. شاید در نظر بقیه اینطور باشد که چرا باید در این سن بچهدار شوم اما من با پسرم دوباره متولد شدم.»
من افتخار میکنم که در این سن مادر شدم
پرستار اتاقی را نشانم میدهد و میگوید:« سری هم به این مادر بزن. البته زودتر برو. قرار است مرخص شود.» مستقیم میروم اتاق 13. دختر جوانی روی تخت خوابیده و نوزادی را در آغوش گرفته. چهره نوزاد مشخص نیست اما از پتوی صورتی رنگی که دورش پیچیده شده. متوجه میشوم دختر است. سلام میکنم و تولد دخترش را تبریک میگویم. تشکر میکند. خانمی که حدس میزنم مادرش باشد دعوتم میکنم تا بنشینم و میگوید:« از مهمان های تخت کناری هستید رفته سونوگرافی. فکر کنم چند دقیقه دیگر برگردد.» میگویم نه برای دیدن دختر شما آمدهام. لبخندی میزند و میگوید:« پس تا شما اینجایی من بروم کارهای ترخیص دخترم را بکنم.»
خودم را معرفی میکنم و گفتگو را شروع میکنم. 20 سالش است و به اینکه مادر شده افتخار میکند:« میدانی شاید همسن و سال های من حتی این سن را برای ازدواج زود بدانند. چون از نظرشان ازدواج و بچهداری مانع پیشرفت میشود. اما بنظر من اینها پیشرفته. اینکه تو در نقش همسر قرار میگیری و خانوادهای را اداره میکنی. مادر میشوی و مسئولیت پذیری را یاد میگیری باعث رشد و پیشرفت تو میشود. مانعی هم برای درس و کار نیست. بعضی ها هم که تا سن مرا میپرسند تعجب میکنند و میگویند: چرا زود ازدواج کردی؟ اگر من در این سن با جنس مخالف دوست میشدم و وقت و احساسم را صرفش میکردم. آخر هم ضربه روحی میخوردم جای تعجب برای کسی نداشت! اما حالا که ازدواج کردم و راه درست را انتخاب کردم انگار برای بعضیها خیلی عجیب است. من افتخار میکنم که در این سن مادر شدم. چون هم انرژی بیشتری را میتوانم صرف تربیتش کنم. هم تجربه قشنگی را کسب کردم که لحظه به لحظهاش باعث رشد من میشود. مثلا همین مدت بارداری، به من صبر را آموخت. یاد گرفتم مسئولیتپذیر باشم و از فرزندم مراقبت کنم.»
مادرش برمیگردد. منتظر میشود تا حرفهایش تمام شود. همانطور که وسایل دختر و نوزادش را جمع میکند میگوید:« خب اگر حرفهایتان تمام شده دیگر باید برویم. مرخص شدی دخترم.» بلند میشوم تا بروم. قبل از رفتنم انگار که چیزی یادم افتاده باشد. مکث میکنم و اجازه میگیرم تا نوزاد را ببینم. با خوشرویی قبول میکند. نوزاد را با همان پتوی صورتی که دورش پیچیده شده. به دستم میدهد. ابروهایش کشیده است و با چشم های مشکیاش خیره نگاهم میکند. گونههای سرخش قشنگی صورتش را دوچندان کرده. دست های کوچکش را در هوا بیهدف میچرخاند. همین چند لحظه کافی است تا خودش را توی دلم جا کند. دخترجوان میگوید:« اگر هنوز مادر نشدی. تا دیر نشده تجربهاش کن. مطمئن باش آنقدر حس شیرینی است که با هیچ چیز عوضاش نمیکنی.» تا قبل از به آغوش کشیدن نوزاد شیرینی مادر شدن برایم فقط یک واژه خوش ترکیب بود. اما حالا انگار من هم دوست دارم این شیرینی را تجربه کنم!
انتهای پیام/