اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

زندگی  /  خانواده

خانواده چندفرزندی | بچه‌ که نه؛ ولی تنهایی آدم را پیر می‌کند

مدت‌هاست که از حرف‌های راننده تاکسی‌ها، مغازه‌دارها، مسافران مترو، مدیر مدرسه‌ها، آدم‌های توی پارک و... ناراحت نمی‌شوم. یک جمله جواب آماده دارم که همان را تحویل‌شان می‌دهم: «ما خیلی بچه دوست داریم.»

خانواده چندفرزندی | بچه‌ که نه؛ ولی  تنهایی  آدم را پیر می‌کند

گروه زندگی - پورمحمدی:در هفته جمعیت، هر روز دوربین را برای مدت کوتاهی روبروی یک خانواده چندفرزندی می‌کاریم و با هم به تماشای لحظاتی از زندگی آنها می‌نشینیم. قابی که امروز تماشاچی اش هستیم، چنین حال وهوایی دارد:

** سرِ «صدرا» را روی شانه ام صاف می‌کنم و درِ ساختمان را می‌بندم. چه خواب عمیقی هم رفته. برمی‌گردم سمت ماشین. پلاک تاکسی را چک می‌کنم. همان است که توی اپلیکیشن نوشته. تا من درِ خانه را ببندم و نیم نگاهی به پلاک بیندازم، «حانیه» همه را در صندلی عقب جا داده و خودش هم دارد سوار می‌شود. کوله‌ام را که مثل همیشه نیم کتی انداخته ام، کمی شل می‌کنم و بین دست و پهلویم نگه می‌دارم و می‌نشینم روی صندلی جلو.

راننده می پرسد: «حرکت کنم؟ دیگه کسی نیست؟»

خنده‌ام می‌گیرد. چهار بچه عقب هستند، من هم با یک بچه در بغل جلو نشسته ام. کس دیگری اگر بود، کجا می‌خواستیم جایش بدهیم؟!

لبم را جمع می‌کنم و می‌گویم:«نه، کسی نیست. بفرمایید».

«ریحانه»» پشت سر من است. «طاها» و «زهرا» وسط. حانیه بانو هم کنار در سمت چپ. حانیه ترکیب را خوب چیده است. دو تا کوچولوها نباید کنار در باشند. یاد روزی می‌افتم که فراموش کرده بودم به راننده بگویم قفل مرکزی را بزند و طاها یکهو وسط بزرگراه در را باز کرد. خدا رحم کرد که ترافیک بود و سرعتی نداشتیم.

طاها و زهرا نزاع بی پایان شان را شروع کرده‌اند. این خیابان‌های شلوغ و تکراری، چه چیزی برای دیدن دارند که این دو تا بچه اینقدر برای‌شان مهم است چه کسی دقیقا وسط باشد و چشم انداز بهتری داشته باشد؟

بسته میوه خشک را از زیپ جلوی کوله در می‌آورم و دستم را می‌کشم به سمت عقب.

- حانیه بگیر. این دست تو باشه. بچه ها دونه دونه از توش بردارن.

راننده ۶٠-۶۵ ساله بنظر می‌آید. ترسیدم حوصله بگومگوهای بچه ها را نداشته باشد. امید است با این بسته میوه خشک، چند دقیقه ای صلح و ثبات در ردیف عقب برقرار شود.

صدرا سرش را روی شانه‌ام جابجا می‌کند و صدای ناله مانندی از خودش تولید می‌کند. دستم را آرام پشتش می‌زنم که دوباره بخوابد.

راننده با خنده ای که نمی‌دانم از سر شوق است یا تمسخر یا حتی ترکیب این دو تا می‌گوید: «آبجی جوجه کشی راه انداخته‌ای‌ها!»

مدت‌هاست که از حرف‌های راننده تاکسی ها، مغازه دارها، مسافران مترو، مدیر مدرسه‌ها، آدم های توی پارک و... ناراحت نمی‌شوم. یک جمله جواب آماده دارم که همان را تحویل شان می‌دهم.

- ما خیلی بچه دوست داریم.

- خدا زیادشون کنه.

باز هم نفهمیدم می‌خواست دعا کند یا نفرین. چه فرقی می‌کند؟ توی دلم آمین می‌گویم.

آخرین برگه گلابی خشک از دست طاها افتاده کف ماشین و دارد زهرا را هل می‌دهد که بتواند برگه اش را پیدا کند. هنوز نق‌ونوق زهرا خیلی بالا نگرفته که حانیه خودش خم می‌شود و موضوع را فیصله می‌دهد.

از راننده ها ناراحت نمی‌شوم، اما حرف های امروز همسایه ناراحتم کرده. من که هر روز کف هال را با چند فروند تشک می‌پوشانم تا بدو بدوها وبپربپر‌‌های طاها و زهرا، همسایه مسن طبقه پایین را آزار ندهد، یک دیروز کم کاری کردم و زمین را تشک پوش نکردم. صبح آمد جلوی در و یک پیشوند "بی" گذاشت اول هرچه واژه خوب مثل شعور و فرهنگ و ادب و معرفت . هی خواستم توضیح دهم که دیروز کمرم درد می کرد و حالا یک روز هم شما ما را درک کنید و... . نگذاشت اصلا حرف بزنم. گفت و رفت.

ریحانه برای بار دوم اعلام می کند که تشنه است. اینقدر حواسم پرت حرف‌های هم سایه خوش انصاف بود که یادم رفت قمقمه‌ها را بردارم.

- ریحانه از این به بعد تو مسئول آب باش. هروقت از خونه میایم بیرون، تو حواست باشه که آب برداشته باشیم. باشه؟

جوابش را نمی‌شنوم. توی ذهنم دارم با خانم همسایه کل کل می‌کنم. « اون روزی که اینجا رو گرفتیم، فکرشو نمی‌کردیم همسایه پایینی مون که یه زن و شوهر کارمند بودن و غروب ها از سرکار برمی‌گشتن، خونه رو به کس دیگه‌ای بفروشن.»

با ترمز راننده به خودم می‌آیم. در را باز می‌کند و می‌گوید: "آبجی من الان برمی‌گردم".

زهرا سرش را گذاشته روی پای ریحانه و خوابیده. یاقوت‌های مامان مثل دانه های انار، با نظم و ترتیب کنارهم نشسته‌اند. حانیه گاهی یاد روزهایی می‌کند که تنهایی عقب ماشین دراز می‌کشید. این فسقلی ها اما از این خاطره‌های لاکچری ندارند و زود یادگرفته‌اند که باید فضا را با سه نفر دیگر شریک شوند.

راننده برمی‌گردد. یک بطری آب معدنی بزرگ خریده با چند تا لیوان. از پنجره عقب همه را می‌دهد به حانیه. ماشین را که استارت می‌زند می‌گویم: «خیلی محبت کردین. خدا خیرتون بده. هزینه ش رو روی کرایه پرداخت می‌کنم.»

- نه آبجی. من طاقت گشنگی تشنگی بچه ها رو ندارم. خودم دلم کشید که براشون بخرم.

مهربانی آقای راننده، آبی بود بر آتش دلخوری ام از خانم همسایه.

طاها یک قلپ از آبش را می‌خورد، دستش را می زند سر شانه من و با تعجب می گوید: «مزه ی آب میده!»
زیرزیرکی می خندم. دخترها هم ریز ریز می خندند. 
- خوب آبه دیگه مامان.
آقای راننده درست و حسابی می خندد. 
- عموجون می‌خواستی مزه چی بده؟!
- شیل کاکایو! 
باز همه می خندیم. سردرنمی آورم که دارد جدی می گوید یا سرکارمان گذاشته. سه سال و سه ماه بیشتر ندارد، اما ژن شوخ طبعی که از پدرش گرفته را با شیرین زبانی کودکانه قاطی می‌کند و زیاد ما را می‌خنداند. 
- آبجی به خدا بهترین کارو شما کردی. زندگیتو شیرین کردی. زن من یه وقتایی میگه پاشو بریم از بهزیستی بچه بیاریم بزرگ کنیم، خونه مون از سوت و کوری دربیاد. دو تا داریما. یکی شونم داماد شده. من میگم الان دیگه وقت نوه داشتن مونه، نه بچه بزرگ کردن.
نمی دانم چه جوابی به حرف هایش بدهم.                                                                                                                                            حس و حال زنش را درک می کنم.

- ایشالا به زودی نوه ها خونه تونو شلوغ کنن.

صدرا بیدار شده. خوشحالم که به خانه مادربزرگ نزدیکیم و قرار نیست در ماشین عملیات چریکی برای شیر دادنش انجام دهم.
بچه ها رفته اند توی حیاط بازی کنند. صدرا بی قرار است. شیر هم نمی خورد. بلند می شوم راه بروم شاید این طوری آرام شود و شیرش را بخورد. می روم توی بالکن بچه ها را نگاه کنم. صدرا هم آرام می شود. بر می گردم توی هال. دوباره می زند زیر گریه.
مادربزرگ می گوید: «بچه سه ماهه، چشم و گوشش باز می شه. تو غریبی و شلوغی، شیر نمی خوره. ببر تو بالکن، شیرش بده. اتاق بالا هم کسی نیست.»
این قدر این روضه های ماهانه مادربزرگ حالم را خوش می کند که حاضرم تمام مدت صدرا را در بغل راه ببرم، اما در این خانه باشم.
همسایه قدیمی از در وارد می شود. با همه سلام و علیکی می کند تا می رسد به من.
- اینقدر بچه آوردی، تا بالاخره پسر شد.
- چهارمیم هم پسر بود.
جوری نگاهم می کند که "چه خبرته؟" را خوب حالیم کند.
- اینقدر بچه نیار. بچه آدمو پیر می‌کنه.
می‌خواهم همان جمله همیشگی را تحویلش بدهم که مادربزرگ پیش دستی می‌کند: «بچه آدمو پیر نمی کنه، تنهایی آدمو پیر می‌کنه».

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول