به گزارش خبرگزاری فارس از داراب، باید شتاب میکردم و آخرین بازمانده این قبیله طوفانی را مییافتم.. برای لحظهای که قرار بیقراران باشد.
باید کسی را مییافتم که در بحبوبه خون و آتش، میداندار بوده باشد و قافله سالار. حکایت هر ساله را شنیده باشد و مسیر را هموار یا ناهموار طی کرده باشد.
دنبال یک سر سودایی میگشتم که روایت سفرهای بیشمارش را از سرزمین اسرار بازگو کند... کسی که همیشه پیش قراول کاروان بوده و پیشتاز راهیان نور. کسی که معجزه دیده باشد و راه نرفته را فتح کرده باشد، از کجا شروع کنم؟
تا اینکه تلنگری در زیر و بم ذهن، هوشیارم میکند: تو خود نانوشته را دریافتهای و دل به آستان سپردهای. پس از تجربه خودت بگو...
تجربه خودم که واگویه کردنش جسارت میخواهد اما راحتتر از نقل قول خاطره دیگران است چرا که مشاهدات یادمانهای شهدا، باید در وجود راوی حل شده باشه تا بتواند روایت کند و من که سرگشته و مبهوت سرزمین اسرار شده بودم، اگر چه هنوز معماهایی از سیره شهدا در ذهن داشتم و قدرت درک مرام و مسلک آنها آسان نبود، اما آمده بودم که به قدر خودم به درک برسم.
مسیر از پیش تعیین شد
ماجرا از یک روز معمولی شروع شد یک روز که قرار بود در روزمرگیها غرق شود اما گویی جهت و مسیری معین برایم در نظر داشت.
از دفتر امام جمعه تماس گرفتند، راضیه معلم بود با لحنی آکنده از طمانینه گفت: خانم انصاری فرد، ما برای سفر راهیان نور ثبت نام داریم ، البته قبل از اعزام به سفر راهیان نور، کمیتهای فرهنگی برای مدت ۱۰ روز در منطقه هویزه مستقر میشود و امور فرهنگی آنجا را به عهده میگیرند.
می خواست نظرم را بداند که موافق هستم آنها را همراهی می کنم؟ از چند و چون برنامه پرسیدم و گفت: با برنامههای متعارف سفر راهیان نور تفاوت دارد، 10 روز فعالیت فرهنگی و... پس از آن برنامه راهیان نور شبیه کاروانهای دیگر که بیشتر به بازدید از مناطق عملیاتی مربوط میشود.
پذیرفتم، تجربه خوب و البته متفاوتی بود. با اینکه در آستانه سال جدید بودیم و همراه این فعال فرهنگی، مشغول پیشتولید یکی از آثار جشنواره فیلم عمار که البته آن موقع به نتیجه نرسید، اما همراه شدم.
چند روز بعد خبر رسید که همراهی ما برای برنامههای کمیته فرهنگی منتفی شده اما سفر راهیان نور برقرار است. دو روز مانده به سال تحویل، عازم مناطق عملیاتی جنوب شدیم.
نخستین سفر راهیان نور، تجربه متفاوت و عجیبی بود تجربه همزیستی و همراهی در کنار افرادی که از هر قشر و هر نوع تفکری در سرزمین اسرار حضور یافته بودند. سرزمینی که حضور افراد مختلف کنار یکدیگر، یادآور جامعه آرمانی مهدوی بود .
غروب طلایی طلاییه در قدمگاه قبیله مجنون
پس از گذری از ایستگاه زید، هویزه و هورالهویزه، عازم طلاییه شدیم و غروب لحظه سال تحویل آن دشت طلایی مقابلمان بود.
غروب طلایی طلاییه، اوج خاستگاه دلدادگی بود. دل سپردیم به لحظههای مناجات و لحظاتی که به احسنالحال نزدیک میشد. دل سایه به سایه، مسیر رفته شهدا را طی میکرد.
سرپرست گروه (راضیه معلم) می گفت: چند سال است لحظه تحویل در محل یادمان های شهدا حضور داشتیم و دیگر نمی توانیم سال تحویل را در خانه و شهر خودمان بمانیم .
آن لحظه و آن غروب طلایی اگر چه این حرف به دل می نشست و ظاهر حرفش زیبا بود اما باطن دل بی قرارش را آن روز کاملا درک نکردم.
لحظه غروب خوشه چین لحظه های ابدی شدیم، در مقابل دشتی که یادآور رشادت قبیله مجنون بود، قبیلهای که دل به دلدار سپرده و عشق معبود، رد مناجاتشان را از پس گذر سالها هنوز پر رنگ نمایان میکرد.
این همه دختر و پسر جوان و نوجوان، این تعداد خانواده با کودکان، لحظه تحویل سال در بیابان! آنجا چه می کردیم چه می خواستیم.
همان حوالی، کودکی مسیر مادر را گم کرده بود و در حالی که آبنباتی را مزمزه میکرد، حیرت زده اطراف را به جستجوی مادر میپرداخت. حس همان کودک را داشتم که در طلاییه به جستجو آمده بود.
کفش ها را از پا درآوردیم به احترام قدمگاهی که بر آن راه میرفتیم شاید ذره ای از جسد مطهر یک شهید در این منطقه به یادگار مانده باشد، پس باید با احترام از آن مسیر عبور میکردیم.
آنجا درد، خاضعانه سر به سجده میگذاشت، درد معنای دیگر مییافت، عمیقتر میشد و جراحتش سنگینتر. اشک فقط جاری میشد و بیهدف بر پهنه رخساره پرسه میزد. دل تکانی میخورد و دوباره به نهانخانه باز میگشت...
لحظه تحویل سال بود و ما به دنبال تحول ...
آمده بودم آموخته شوم اما آزموده شدم
راهیان نور باید تحول ایجاد کند و من اگر چه مهمان ناقابلی بودم اما برای تطهیر و توبه آمده بودم و امید پذیرفته شدن داشتم.
راهیان نور اگر آدم را سربهراه نکند با سفرهای تفریحی و معمولی چه تفاوتی دارد؟ پس به تفاوتها آویختم و ذرهبین دست گرفتم تا لحظه های ملکوتی جا مانده بر رملها را شکار کنم، اگر چه خود جا مانده بودم از قافله فضیلت و نیکی و سنخیتی با آن سرزمین پاک در خود نمیدیدم...
رمل فکه، آنجا که پا را فرو میبرد و رفتن را دشوار میکرد، خود حکایتی غریب بود از رزم شیرمردان میادین نبرد.
یادمان به یادمان طی میشد، راوی به راوی عملیاتها را شرح می داد . هر یادمان تپندهتر، قلب را به لرزه درمیآورد... اشکها جاری میشد و همراهان کاروان ما و دیگر کاروانها منقلب میشدند.
دل از زمین کنده میشد و به غوغای آسمان برمیخاست... روز اول مراقب بودیم چادرمان خاکی نشود! اما روز آخر چنان نمکگیر شهدا شده بودیم که گرد و غبار ظاهری، اصلا به چشم نمی آمد.
آمده بودم آموخته شوم اما آزموده شدم و آزمایشی که سنگ محکش وزین بود و دنبالهدار...
هنوز یادم است حس رها شدن
هنوز شب آخر را به یاد دارم با همه حس و حال عجیبش. همان شب که شلمچه درخشان و تابان شده بود و ما زیر تلالو بارش نور و آتش به حماسهای غریب اما قریب، پیوند خوردیم.
غرق مناجات در تکهای از بهشت ، جایی که نمیخواستیم از آن دل کنده شویم. آکنده از صلابت و خلوص جاری در جوار قدمگاه شهیدان. آنجا که همه چیز نردِ عشق میبازد و سر به آستان نیاز میساید.
اطرافمان تاریک و تاریکتر میشد و تا چشم کار میکرد بیابان بود. بیابانی که منتها نداشت. تابلو کربلا فقط یک سلام ، چنان خودنمایی میکرد که گویی همین لحظه رهسپاریم. رهسپار حرمی عظیمتر از آنچه در آن حضور داشتیم.
آمده بودیم برای اذن رهایی... رهایی از منیت و خودخواهی.
اسامی قرعهکشی سفر کربلا اعلام شد و نام سه تن از اعضای کاروان درآمد. نام من نبود، نام تعداد زیادی از کاروان نبود اما برای من این یک نشانه بود. با خدا عهدی کرده بودم که ضمانت آن این بود که در این جایگاه مقدس، اسمم در قرعهکشی انتخاب شود و این انتخاب را به نشانه پذیرفته شدن و قبول توبه میدیدم.
دلشکسته، گوشهای نشستم و رمق برخاستن نداشتم، همه رفته بودند و من و یکی دو نفر از همراهان جا خوش کرده بودیم! آنجا جایی بود که نمیشد از آن دل برید و برخاست.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل
دلم یک گوشه دنج میخواست برای های و هوی حسابی! های و هویی از جنس غبار روبی دل.
شب آخر در شلمچه، چند تن از اعضای کاروان سفره دلشان را دولا پهنا پیش من پهن کردند! دوستان جدیدی که نمی دانستم با این سرعت چگونه اعتماد کردهاند! گویی بدون هیچ پیشفرضی از من میخواستند مشاورشان باشم!
اتفاق عجیبی بود انگار آمده بودیم برای اقرار ! هر کس حرف میزد سبک میشد از غصه ها، غفلتها و...آنجا بازگو میشد. انگار خاصیت آن مکان مطهر همین بود، تهی میشدیم از هر آنچه را ما به زمین پیوند میزند و از ملکوت آسمان دور میکند.
هنگام بازگشت از شلمچه شب جمعه بود و شام لیله الرغائب، در مسیر حرکت دعای کمیل قرائت کردیم.
در شلمچه به دنبال نشانهای میگردم از پیوند مجدد با معبود... یادم آمد سفر کربلا را که آن هم شام آخر، شب جمعه بود و لیله الرغائب و قرائت کمیل... چنین تقارن و حسن اتفاقهایی را در زندگی از برکت حضور شهدا داریم.
آنجا بود که پارههای دل را جمع کردم و فهمیدم که هنوز معبودم مرا و ما را میپذیرد با همه لحظات غفلت...
هنگام بازگشت تازه فهمیدم چرا یکی دو نفر از همسفران هم می گفتند ما سال تحویل آرام و قرار نداریم و نمی توانیم در خانه بمانیم و بیشتر با گذشت نوروزِ سال بعد ، این حس بیقراری به سراغم آمد. لحظه تحویل سال، دل مثل پرنده پر و بال ریخته به دیواره قفسِ سینه میکوبید و قرار نداشت.
تا نوروز بعد که کرونایی شد و مسیر راهیان نور نیز به طور موقت مسدود. دو سال به همین روال گذشت و نهادهای دست اندرکار، سعی کردند با بازسازی یادمانهای دفاع مقدس در قالب نرم افزار مجازی، آرمانهای مقاومت و جهاد را به دانشآموزان و نوجوانان ارائه دهند.
تا اینکه امسال پس از دو سال فراق، باز هم سفر به سرزمین نور از سر گرفته شد و کاروانهای متعددی با هدایت سپاه، عازم مناطق عملیاتی جنوب شدند.
اتفاقی که شور و شعف را مهمان دلهای عاشق کرد؛ باز هم عده ای روانه می شوند برای تحول و عده ای دیگر در حیرت اینکه لحظه تحویل سال در آن بیابان به دنبال چه می گشتیم!
انتهای پیام/س/م