اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  همدان

انقلاب به روایت مادران «بهمن»/ از «ایران» هوادار زنان تا پاسخ «کل‌عبدالله» به «اشرف»+فیلم

من اگر «ایران» بودم، دستم را برای یاری به سوی بانوان غیور سال‌های نه چندان دور، دراز می‌کردم و ردای مبارزه به تن می‌پوشاندم، پنجه در پنجه مرگ می‌افکندم و جای گلوله به گلوله را پینه می‌زدم، شاید هم‌چون خانم طالبیان فریاد مقدس را به آسمان حواله می‌دادم و امیدوارانه آهنگ تغییر می‌نواختم و دست در دست زنان شعار «مرگ بر شاه» را از میان بغض فروخورده گلویم فریاد می‌زدم.

انقلاب به روایت مادران «بهمن»/ از «ایران» هوادار زنان تا پاسخ «کل‌عبدالله» به «اشرف»+فیلم

خبرگزاری فارس- همدان: سولماز عنایتی؛ من اگر «ایران» بودم، پرستار می‌شدم و جراحات ناشی از فقر و فلاکت مردم درمانده آن روزها را پانسمان می‌کردم، یا مرهمی می‌شدم برای زخم‌های ایران تکه تکه شده.

من اگر «ایران» بودم، دستم را برای یاری به سوی بانوان غیور سال‌های نه چندان دور، دراز می‌کردم و ردای مبارزه به تن می‌پوشاندم، پنجه در پنجه مرگ می‌افکندم و جای گلوله به گلوله را پینه می‌زدم.

شاید هم چون خانم طالبیان فریاد مقدس را به آسمان حواله می‌دادم و امیدوارانه آهنگ تغییر می‌نواختم؛ من اگر مبارز بودم پاشنه ور می‌کشیدم و دست در دست زنان آن سال‌ها شعار «مرگ بر شاه» را از میان بغض فروخورده گلویم داد می‌زدم.

من اگر آن روزها بودم، حتما مبارز می‌شدم و کف خیابان‌ها بانگ آزادی و استقلال سر می‌دادم؛ کاش من جزو زنان انقلابی ۵۷ بودم، کاش من «ایران» بودم.

ایپزود «ایران»

ایران ترابی در سال ۱۳۳۴ در شهرستان تویسرکان متولد شد، دست قضا و علاقه‌اش به تحصیل او را به سمت آموزشگاه ماماروستایی کشاند و پس از گذراندن آموزش یک ساله در دورترین روستای تویسرکان مشغول به کار شد.

این بانوی مبارز و پرستار کار سیاسی را از همان روستای دورافتاده آغاز می‌کند و با ماموران رژیم سر ناسازگاری می‌گذارد، برشی از خاطرات و مبارزات ایران ترابی از ماما‌روستایی در روستای «کارخانه» تا پیروزی انقلاب اسلامی در تهران را می‌خوانیم:

کار من در درمانگاه روستای «کارخانه» تنظیم خانواده، مامایی، زایمان‌های طبیعی و آموزش بهداشت بود؛ به مرور زمان روال کار دستم آمد و مامایی تمام زایمان‌های طبیعی روستای کارخانه و روستاهای اطراف را انجام می‌دادم و گاهی پیش می‌آمد در یک روز سر چند زایمان می‌رفتم حتی شب‌ها هم به دنبالم می‌آمدند.

 روستاها جاده ماشین‌رو نداشت آن وقت با موتور یا با چهارپا برای زایمان می‌رفتیم در روستاهای دورتر هم بیشتر اوقات زمانی می‌رسیدیم که مامای محلی نتوانسته بود کاری انجام دهد و احتمال از دست دادن مادر زیاد بود.

کلا ۲۱ روستا تابع درمانگاه کارخانه بود که اغلب آنها از امکانات اولیه محروم و تقریبا هیچ کدام از آنها درمانگاه، جاده و یا حمام نداشت و مردم از نظر درمانی و بهداشتی در وضعیت بغرنجی به سر می‌بردند؛ اکثر مواقع برای زایمان از مردم محروم و بی‌چیز مزد نمی‌گرفتم.

روح مرده زندگی در روستاها

بین روستاهایی که برای کار به آنجا می‌رفتم مواردی حتی مدرسه ابتدایی نداشتند و بچه‌ها در سرمای سخت در حالی که خانواده‌هایشان توان خرید لباس گرم نداشت با مشقت خود را به مدرسه در روستاهای دیگری می‌رساندند تا حداقل شش کلاس سواد داشته باشند.

 اما روستای کارخانه به همت حاج آقا حبیب‌الله ضیایی، کدخدای روستا و برادرانش امکانات بهتری مثل مدرسه ابتدایی و حمام داشت، حاج آقا باسواد و اهل مطالعه بود و مردم روستا برای مشورت یا حل اختلاف پیش او می‌آمدند.

کدخدا راه را نشان می‌دهد

 گاهی با حاج‌آقا صحبت می‌کردیم اوایل صحبت ما درباره کار بود ولی بعدها او از ظلم‌های رژیم و واقعه سال ۴۲ و تبعید آیت‌الله خمینی برای من صحبت می‌کرد. مقلد آیت‌الله خمینی بود و با اینکه جرم محسوب می‌شد رساله ایشان را در خانه داشت.

او مرا با سیاست آشنا کرد و از پستی‌های رژیم برایم می‌گفت که ساواک با جوان‌های آزادی‌خواه چه می‌کند در آن زمان آقای ضیایی در یکی از دورترین روستاهای تویسرکان از آمریکا و اسرائیل حرف می‌زد؛ اینکه نفت کشور ما به قیمت کم به آنها فروخته و همان پول هم صرف خرید اسلحه‌های مختلف از خودشان می‌شود، اسلحه‌هایی که از منافع آمریکا و اسرائیل در منطقه دفاع می‌کند.

خوب یادم هست اولین بار کلمه مستشارهای خارجی را از حاجی شنیدم از او پرسیدم این عنوان یعنی چه؟ که گفت «اینها نیروهای آمریکایی و اسرائیلی و انگلیسی‌ هستند که تمام کارهای مملکت با دخالت آنها انجام می‌شود».

دو ماهی از شروع کارم در روستا می‌گذشت که یک روز صبح نامه‌ای از پایگاه شاهرخی برایم آمد در آن نوشته شده بود فردا ساعت ۸ صبح در پایگاه حاضر شوید؛ اولین باری بود که از پایگاه شاهرخی برای من نامه می‌آمد.

تمام راه به این فکر می‌کردم مگر خطایی کردم که مرا خواسته‌اند؟ خلاصه نگران بودم ولی وقتی داخل سالن سمینار شدم دیدم همه بچه‌های هم دوره‌ای آنجا هستند، یکباره خانم ملکان وارد شد با حالت خشک و خشن، او گفت که در این دو ماه گذاشتیم شما خوب به کار آشنا و راه و چاه را یاد بگیرید ولی از این به بعد باید گزارش‌های زایمان‌ها و تنظیم خانواده را به ما بدهید.

مردم حق ندارند بچه‌دار شوند

 آمار باید دقیق باشد و تقلبی در کارتان نباشد همین جا به شما می‌گویم تاکید ما بیشتر روی «تنظیم خانواده است تا زایمان، پس ماماروستایی که در تنظیم خانواده موفق باشد مورد قبول ماست»، با دادن قرص و وسایل دیگر پیشگیری نگذارید زنها حتی اگر خودشان هم می‌خواهند باردار شوند.

بعد از آن سرهنگی پشت میکروفون آمد و گفت «همانطور که می‌دانید شما زیر نظر این پایگاه هستید در واقع نماینده‌ ما در روستا به شمار می‌روید و در اصل نماینده‌ شخص اول مملکت هستید بنابراین مراقب باشید خرابکار‌هایی در همه جا هستند و می‌خواهند امنیت مردم را به خطر بیاندازند روستاها را آلوده نکنند روستاهای ما باید پاک باشد، اگر مورد مشکوکی دیدید سریع اطلاع بدهید تا ما توطئه‌ها را خنثی کنیم.»

خبرچین نمی‌شوم

 از حرف‌های خانم ملکان و سرهنگ ناراحت شدم از اینکه آنها ما را از خودشان می‌دانستند بدم آمد فکر می‌کردم با این چیزهایی که آنها از ما می‌خواهند دیگر آن طور که دلم می‌خواهد نمی‌توانم به مردم کمک کنم اصلا اینها ما را برای کمک به مردم نمی‌خواستند.

 من دوست نداشتم خبرچینی کنم یا جلوی بارداری کسانی را که خودشان بچه می‌خواهند را به زور بگیرم، از آن روز به بعد همه چیز شروع شد؛ آمار زنانی که خودشان تمایل به استفاده از قرص یا وسیله دیگری برای جلوگیری از بارداری داشتند را در دفتر مخصوصی وارد می‌کردم.

یکی دو هفته بعد تبلیغات برای تشویق مردم به داشتن بچه کمتر در روستاها شروع شد تا جایی که به زنانی که مرتب قرص استفاده می‌کردند جایزه‌هایی مثل سماور و پتو می‌دادند، البته اکثر زنان روستایی کم‌خون بودن و فشار پایین داشتند، قرص وضعیت آنها را بدتر می‌کرد به همین دلیل اگر خودشان هم به خاطر جایزه‌ قرص می‌خواستند با صحبت منصرفشان می‌کردم تا حداقل از روش‌های دیگر برای جلوگیری از بارداری استفاده کنند.

کژدار و مریز یک سالی را در روستا گذراندم، علاوه بر زایمان تنظیم خانواده هم انجام می‌دادم و هر سه ماه یکبار آمار زایمان و مقدار قرص‌هایی که به زن‌ها داده بودم را به همدان ارسال می‌کردم.

تا اینکه اواخر سال ۵۶ دوباره از پایگاه شاهرخی برایم نامه آمد، در نامه نوشته شده بود آمارهای تنظیم خانواده را همراه بیاورید در پایگاه خانم ملکان پس از بررسی آمار‌ها مرا صدا زد و گفت چرا آمار زایمان تو از آمار تنظیم خانواده بالاتر است؟

گفتم نمی‌دانم، نمی‌توانم جلوی زایمان‌ها را بگیرم با لحن توهین‌آمیزی گفت «از شما خواسته بودیم آمار تنظیم خانواده را بالا ببرید! آمار هیچ کدام از این بچه‌ها مثل تو نیست همه آمارشان در تنظیم خانواده بالاست اما آمار تو در زایمان بالاست».

در مورد فشار پایین و کم‌خونی زنان صحبت کردم ولی خانم ملکان گفت «به تو ربطی ندارد فشار زنها بالاست یا پایین؟ هنوز به تو یاد ندادند که روی حرف استاد حرف نزنی! این ‌آخرین بار باشد، دفعه دیگر می‌دانم با تو چه کار کنم! این کار سرپیچی از قانون است».

 بعد از صحبت‌های تحقیرآمیز خانم ملکان به روستا برگشتم؛ دکتر درمانگاه گفت نگرانت هستم. بعد از اینکه من از جلسه پایگاه شاهرخی بیرون آمده بودم دکتر را خواسته و گفته بودند که به نظر ترابی مشکوک است، مراقب او باشید و حتما او را زیر نظر بگیرید.

ساواک، ایران را می‌پاید

چه کار باید می‌کردم! سلامت زنان روستا را به خطر می‌انداختم و با فشار ۶ یا ۷ به آنها قرص می‌دادم تا وضعشان بدتر شود؟ دکتر گفت می‌دانم «نیت تو چیست ولی خب آنها که این حرف‌ها حالی‌شان نمی‌شود» از طرفی درباره ساواک شنیده بودم و می‌دانستم با کوچکترین بهانه مردم را دستگیر و به زندان می‌برد حتی از کشتن هم ابایی ندارد از طرف دیگر سلامت و فرزندآوری زنان روستایی برایم مهم بود.

موضوع را با حاج آقا در میان گذاشتم او هم گفت آنها دنبال یک بهانه هستند از تو خلافی ببینند و دستگیرت کنند، به پیشنهاد حاج آقا به آن‌ها کلک زدم و قرص‌ها را میان رودخانه می‌ریختم و آمارش را در دفتر ثبت می‌کردم.

روزی بازرسی با لباس شخصی که چند بسته قرص در دستش بود از راه رسید و گفت «ماجرای این قرص‌های کنار رودخانه چیست؟ شما چه کار می‌کنی؟» طوری صحبت کردم که انگار چیزی نمی‌دانم به ظاهر حرف مرا قبول و تأکید کرد «شما حواستان را جمع کنید و حتماً ورقه خالی قرص را بگیرید و یک ورقه پر تحویل دهید».

پس از بازرسی، دکتر درمانگاه گفت «خانم ترابی! حواست را خیلی جمع کن تا به حال سه بار به شما تذکر دادند این دفعه کاری برخلاف گفته‌هایشان انجام شود کارت تمام است».

 پس از آن روز خیلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه به نتیجه رسیدم باید کار را رها کنم و به جای دیگر بروم تا به دست ساواک نیفتم، نزدیک عید بود کارهایم را انجام دادم و چند آمار غیر واقعی پر کردم و بعد به همکاران گفتم مدتی برای مرخصی می‌روم.

 دکتر درمانگاه می‌دانست قرار است برای همیشه بروم گفت اگر به دست آنها بیفتی بیچاره‌ات می‌کنند، می‌دانی چه بلایی سرت می‌آورند؛ اما تصمیمم را گرفته بودم و راهی تهران شدم خانه آبجی مقدس.

از تویسرکان به تهران

اواسط فروردین سال ۵۷ به تهران رفتم و خیلی زود به عنوان بهیار در بیمارستان البرز مشغول شدم، مدتی بعد هم در بیمارستان فرحناز پهلوی با  گذراندن دوره آموزشی تکنسین بیهوشی شدم.

در بیمارستان البرز با همکارانم فعالیت سیاسی را از سر گرفتم، در خیابان‌های خلوت اعلامیه‌های آیت‌الله خمینی را پخش می‌کردم و تا به جمعه ۱۷ شهریور رسیدیم در بیمارستان شیفت بودم که خبر آمد میدان ژاله شلوغ شده و نیروهای گارد و ارتش مردم را از زمین و آسمان به توپ بسته‌اند.

بعد از ساعت ۲ به هزار زحمت نزدیک میدان ژاله رفتم، تانک‌ها و خودروهای نظامی خیابان منتهی به میدان ژاله را بسته بودند و فریاد «کشتند، همه را کشتند» به گوش می‌رسید؛ جوی خون راه افتاده بود؛ هر فردی در میدان بود شهید شد.

 مردم می‌گفتند زنها صف اول را تشکیل داده و به آنها تیراندازی شده، بعد از آن هم هلیکوپتر به طرف مردم رگبار بسته بود. این حادثه خیلی تاثیر داشت چون رژیم برای سرکوبی راهیپمایی‌ها زن و مرد و بچه را به گلوله بست. مردم بیشتر از قبل از رژیم شاه متنفر شده بودند و اعلامیه‌های روشنگرانه امام هم تکثیر می‌شد و دست به دست می‌چرخید.

روز اول محرم هم عده‌ای کفن پوش با علم و کتل از سرچشمه و بهارستان به طرف مجلس رفتند و با دستور تیراندازی سیل عظیمی کشته و زخمی شدند، از بیمارستان سوم شعبان تماس گرفتند که مجروح آوردند و نیرو می‌خواهند خودم را به بیمارستان رساندم اما در میان راه کامیون، کامیون کفش‌های مردم جابه‌جا می‌شد و ماشین‌های تانکردار در خیابان شلنگ آب گرفته بودند و خون‌ها را می‌شستند از دیدن این صحنه‌ها مات و مبهوت بودم.

کار ما مداوای مجروحان بود و در چند ماه آخر انقلاب تقریبا هیچ استراحتی در کار نبود چون مدام در پی تظاهرات زخمی و مجروح می‌آوردند، در عین حال مردم کرور کرور خود را برای راهپیمایی آماده می‌کردند و به هم می‌گفتند، غسل کنید که شاید برگشتی نباشد و شهید شویم.

وقتی مردم دست از جان شستند

روز تاسوعا جمعیت عظیمی به خیابان آمدند، غسل شهادت کرده و کوچه و بازار را قرق کردند همزمان شهرستان‌ها هم به خیابان آمده و برخلاف همیشه خبری از ارتشی‌ها و سربازها نبود روز عاشورا هم بار دیگر تظاهرات باشکوهی برگزار شد.

برای اینکه بتوانم به مجروحان کمک کنم و از این طریق کمک حال انقلاب باشم از بیمارستان البرز استعفا دادم؛ کار مردم تظاهرات بود و شب‌ها هم بر بام خانه‌ها شعار الله‌اکبر سر می‌دادند تا اینکه ۲۶ دی ماه شاه به بهانه استراحت فرار کرد.

بعدازظهر آن روز تمام کشور یکصدا غرق در شادی شد مردم درخیابان‌ها نقل می‌پاشیدند، مجسمه شاه را پایان آوردند و به یکدیگر تبریک می‌گفتند؛ گاردی‌ها هم کنار ایستانده بودند و انگار کاری از دستشان بر نمی‌آمد.

برای مدتی تعداد مجروحان کم شد اما حرف‌ها و اشعار سیاسی برقرار بود تا اینکه یک روز با دوستانم در بیمارستان فرحناز تصمیم گرفتیم ما هم یک کار انقلابی انجام دهیم و اسم بیمارستان را که به نام دختر شاه بود تغییر دهیم.

چند نفری شدیم و شبانه اسم بیمارستان را پاک کردیم هنوز پای همکارم به زمین نرسیده بود که دو نفر با ماشین گشت ترمز زدند و چند و چون تغییر اسم بیمارستان پرسیدند آن شب به خیر گذشت اما فردا نیروهای ساواک برای یافتن ما چند نفر به بیمارستان آمدند و ما هم از در پشتی فرار کردیم.

اعتراض‌های شبانه‌روزی مردم و زخمی شدن نیروهای مردمی برنامه هر روز بود و کار من هم کمک به دوا و درمان مجروحان، از این طریق حق انقلاب را به جا ‌آوردم.

اپیزود «فریاد مقدس»

اقدس طالبیان سال ۱۳۲۳ در یک خانواده مذهبی در همدان چشم بر جهان گشود. او در سال ۴۱ به استخدام آموزش و پرورش در می‌آید و در قامت یک معلم در تمام دوران خدمت دانش‌آموزان مدارس را با قرآن و دین مأنوس می‌کند. اما فعالیت‌های انقلابی‌اش به صورت جدی از سال ۵۰ شروع می شود و به واسطه پیشینه مذهبی خانوادگی و مطالعات گسترده در حوزه اسلام و دین، موفق می‌شود دانش‌آموزان و افراد بسیاری از جمله بانوان را تحت تاثیر اسلام و انقلاب قرار دهد.

برشی از خاطرات این بانوی مبارز انقلابی که با سخنرانی‌های خود نقش به سزایی در روشنگری جنایات رژیم پهلوی دارد را می‌خوانیم:

رنج مردم

سال ۵۰ معاون مدرسه راهنمایی بوعلی در گنبد علویان بودم و در آن زمان بیشتر از هر چیز ظلم و ستم رژیم شاهنشاهی را می‌دیدم، مردم در تنگنا زندگی می‌کردند، من هم از این معاون‌ها که فقط در مدرسه سوت می‌زنند نبودم و با تک تک خانواده دانش‌آموزان ارتباط می‌گرفتم و رنج و تنگدستی آنها را از نزدیک می‌دیدم؛ یکی از موارد ظلم‌هایی که به مردم می‌شد نبود امکانات و فقر شدید بود.

 دو خواهر در مدرسه ما بودند، شغل مادرشان رختشویی بود، این دخترها با مادرشان در یک اتاقک بدون دیوار در خیابان باباطاهر لباس می‌شستند، دختربچه‌ها هم لباس‌های شسته و تا شده را تحویل خانواده‌ها می‌دادند و اینگونه امرار معاش می‌کردند. 

این خانواده مثل بیشتر مردم دچار فقر شدید بودند و برای شستشوی لباس‌ها ۱۰ تومان دستمزد می‌گرفتند و با همان ۱۰ تومان زندگی می‌چرخاندند یک روز یکی از معلمان مرا صدا زد و گفت «این دو خواهر تکالیفشان را انجام نمی‌دهند درس را خوب متوجه می‌شوند اما تکلیف نمی‌نویسند» بعد از بررسی متوجه شدم چشمانشان ضعیف است و اصلا تخته سیاه را نمی‌بینند.

 همین باعث شد به خانه‌شان بروم و سری به مادرشان بزنم وقتی وارد اتاق شدم هیچ چیزی نبود هیچ چیز؛ فقط یک قندان با ۶ یا ۷ حبه قند روی کرسی، منقلب شدم، کنار مدرسه مغازه آبمیوه‌گیری بود سفارش کردم هر روز صبح دو لیوان آب زردک(هویج) به این دو خواهر بدهد تا کم کم سوی چشمانشان برگردد فقر و تنگدستی تا این حد گریبان مردم را گرفته بود.

یا محصل دیگری داشتم که گرمایش خانه آنها با چندتا آجر بود مادر این دانش‌آموز ۱۰ آجر برای روز و ۱۰ آجر برای شب در تنور نانوایی محله می‌گذاشت و آنها را برای گرمایش خانه استفاده می‌کرد و همه اینها حاصل رژیم شاهنشاهی بود.

با تمام این توضیحات و تمام این سختی‌ها قاطبه مردم از شاه می‌ترسیدند و جرات اینکه بگویند ما در شرایط سخت هستیم و سر گرسنه بر زمین می‌گذاریم را نداشتند، غیر از گروهی از طلاب و دانشجویان که در قامت مبارزه با رژیم برخاسته بودند اکثر مردم از رژیم و ساواکی‌ها واهمه داشتند.

چنان خفقان یقه مردم را گرفته بود که بعضی از کسبه سردر مغازه‌ها نوشته بودند «شاه سایه خداست»! و اگر حقی از آنها ضایع می‌شد جرات اعتراض نداشتند.

زندگی اسفناک روستایی

علیرغم تعریف و تمجیدهایی که برخی از مردم می‌کنند و می‌گویند زمان شاه وضع مردم رو به راه بود و مشکلی نبود ـ البته بماند که خیلی از این افراد اصلا آن دوران را ندیده‌اند و فقط تحت تاثیر تبلیغ عده‌ای این حرف را تکرار می‌کنند ـ باید بگویم وضعیت روستاها اسفناک بود تا جایی که وقتی از روستا برای ما مهمان می‌آمد سرتاسر لباسشان پر از شپش بود، درمانگاه، بهداشت، حمام و آب کافی در روستاها وجود نداشت و اصلا به روستاها رسیدگی نمی‌کردند.

بندگان خدا روستاییان در خفت و خواری به سر می‌بردند چراکه نه جاده دسترسی وجود داشت نه حتی آب و برق، با این حال مطالبه‌گر نبودند دنبال حق‌شان را نمی‌گرفتند و از بیم طاغوتیان سکوت می‌کردند و خودشان را با وضع موجود وفق داده بودند.

جشن‌های ۲۵۰۰ ساله، دهن‌کجی به مردم / ریخت و پاش‌ شاه به حساب مردم

با وجود بی‌چیزی و درماندگی مردم، رژیم شاهنشاهی جشن‌های ۲۵۰۰ ساله با هزینه‌های هنگفت و مهمان‌های خارجی برگزار می‌کرد، اشرف، خواهر شاه برای سگش با هواپیما از فرانسه غذا می‌آورد یا فرح برای مهمانی‌های آنچنانی از خارج لباس می‌خرید در حالی که شاید با اندک توجه به وضعیت معیشت، بهداشت و درمان اوضاع مردم رو به راه می‌شد و برای لقمه نانی در تنگنا نبودند و جرعه آبی را آرزو نمی‌دانستند.

همین مشکلات و فقری که در بدنه جامعه بود، باعث شد، فعالیت‌های انقلابی را با جدیت آغاز کنم، از همان زمان کادرسازی و پرورش بچه‌ها را دنبال کردم، سعی داشتم دانش آموزان را هدایت و آنها را روشن کنم، مادرم همیشه من را از ساواک بر حذر می‌داشت اما وقتی بر روی صندلی سخنرانی می‌نشستم هیچ اثری از ترس نبود و همین مسأله بر روی بچه‌ها تأثیر گذاشته بود.

حتی دختر مدیرکل دادگستری همدان کلاهش را برداشته بود و از روسری استفاده می‌کرد پدرش بسیار ناراحت شده و مدام شکایت می‌کرد. فعالیت‌های این چنینی باعث شد، ساواک فردی را به مدرسه بفرستد و من مجبور شدم برای ادامه مبارزه مدرسه خود را تغییر دهم، با این وجود بچه‌ها با من ماندند و همراه من مدرسه خود را تغییر دادند.

یک اتاق در مدرسه جدید به انعکاس اقدامات رژیم اختصاص داده بودند تا به بچه‌ها نشان دهند که شاه و همسرش در حال بریدن روبان هستند، در حالی که آن زمان کارخانه قابل توجهی وجود نداشت و ما در همه چیز به خارج وابسته بودیم، من عکس‌ها را جمع کردم، به مدیر مدرسه که می‌دانست من انقلابی‌ام، گفتم «خدا را چه دیدی شاید عکس امام را اینجا زدیم».

اما سرایدار مدرسه مداوم سراغ عکس‌های شاه را می‌گرفت، من هم گفتم بچه‌ها به آنها آسیب می‌زنند و تا زمانی که انقلاب پیروز شد، عکس‌ها را پنهان کردم و در نهایت تصاویر امام را نصب کردم.  

روشنگری به یاران انقلاب افزود

از همان سالی که استخدام آموزش و پرورش شدم، با باورهایی که به اسلام داشتم، بسیاری از دانش‌آموزان دختر را دگرگون و با اسلام آشنا کردم تمام تلاشم برای روشن کردن مردم بود، آن زمان با این جلسات و سخنرانی‌هایی که توسط افراد آگاه انجام می‌شد مردم آگاه می‌شدند و فوج فوج به صف انقلاب می‌پیوستند.

با توجه به ارتباطی که با دانشجویان تهران، مبارزان و طلاب داشتم، در مجامع پنهانی و علنی بانوان که گاهی تعداد آنها به ۲ هزار نفر می‌رسید، حاضر می‌شدم. قبل از هر سخنرانی اعلامیه‌های امام را با دقت مطالعه و بررسی می‌کردم و با تجزیه و تحلیل در جمع مردم حاضر می‌شدم.

روزهای اول سخنرانی را در منزل انقلابیون همدان شروع کردیم بعد از مدتی شب‌ها در منزل خودمان جمع می‌شدیم و تصمیمات انقلابی می‌گرفتیم تا اینکه روز به روز فعالیت‌های ما گسترش پیدا کرد و در مجامع، مساجد و حسینیه‌ها صحبت و مردم را با افکار روشنگرانه امام خمینی(ره) آشنا می‌کردیم.

 وقتی تیرهای ساواک به سنگ می‌خورد

سخنرانی‌های من ادامه داشت تا یکی از روزها همزمان با ایام به آتش کشیدن سینما رکس آبادان که باعث تعطیلی سینماها شد، در حال تبیین سخنان امام در محفلی در خیابان طالقانی بودم افرادی از طرف ساواک وارد مجلس شدند و در جمع خطاب به من گفتند «در این ۱۵ سال کجا بودی؟» من هم گفتم «من بودم، اما شما در آن زمان سرتان جای دیگر گرم بود و تازه وارد این مجالس شده‌اید» آنها خجالت کشیدند و رفتند.

رژیم پهلوی از هر راهی برای دین‌زدایی جامعه استفاده می‌کرد، عناد ویژه‌ای هم با حجاب داشت، یکبار بر روی مجله «زن روز» عکس یکی از بازیگران آن زمان را با رنگ و لعاب منتشر کرد و اشرف پهلوی مفصل صحبت کرده و گفته بود، «با وجود اینکه پدر تاجدارم حجاب را ممنوع کرده، باز هم کلاغ سیاه‌ها هستند، اینها وقتی می‌خواهند سوار تاکسی شوند، چادرشان جلوی دست و پایشان را می‌گیرد» و از این صحبت‌ها، من یک مقاله در رد این مطالب با نام مستعار عبدالله محمدی نوشتم، پیش از ارسال آن را به علما نشان دادم و یکی از روحانیون گفت «کل عبدالله» خوب نوشتی.

از این دست خاطرات زیاد است و تمام روزهای مبارزه حکایاتی جالب و شنیدنی دارد؛ مثلا شب نوزدهم ماه رمضان در سال آخر حکومت طاغوت، اعلام شده بود که هیچ خانه‌ای اجازه برگزاری مراسم ندارد و در شهر یک مجلس در مسجد میرزاداوود واقع در خیابان باباطاهر و یکی هم در کوچه صابونی‌ها بود که من سوره قدر را تفسیر می‌کردم برگزار می‌شد. فردای آن روز وقتی از مدرسه  به خانه برگشتم، از ساواک زنگ زدند و گفتند چرا مراسم داشتید و مگر نمی‌دانستید که مجلس ممنوع است؟ من هم به طعنه گفتم «چرا؟ من آنجا سخنرانی کردم که شاه مسلمان است و کار خلاف نمی‌کند» نمی‌دانم متوجه لحن طعنه‌آمیز من شدند یا نه، اما به ظاهر این تماس به خیر گذشت.

هر روز که به پیروزی انقلاب نزدیک می‌شدیم مجالس و روشنگری‌ها افزایش پیدا می‌کرد و مردم بیشتری به جریان انقلاب می‌پیوستند، در این میان بانوان بسیاری در همدان بودند که حتی خانواده خود را به مبارزه کشیده بودند و در راه تبیین سخنان امام تلاش می‌کردند.

صحبت کردن و آگاه کردن مردم بسیار مهم بود، اینکه چگونه و در هر محفل چه مسائلی را بیان کنیم، اهمیت داشت و در جلب  و جذب  مردم به مبارزات انقلابی تاثیرگذار بود.

روزهای آخر منتج به انقلاب، مسؤولان شهر از جمله استاندار و فرماندار فرار کرده بودند بنابراین طبق دستور علما انتخاباتی برگزار شد تا شورای انقلاب ایجاد شود و از انقلابیون برای تصمیمات مهم شهر بهره بگیرند؛ پنج نفر از خانم‌ها و ۱۰ نفر از آقایان انقلابی در شورای انقلاب فعالیت داشتند که بنده جزو این لیست بودم و تمام مسؤولیت استان را بر عهده داشتیم.

پس از پیروزی انقلاب هم سخنرانی‌ها را ادامه دادم، آیت‌الله مدنی وقتی دید در مسجد ذوالریاستین تعداد افرادی که در سخنرانی‌ها شرکت می‌کنند، قابل توجه است، بنده را دعوت کرد که در کانون فرهنگی بانوان واقع در کوی حمام قلعه سخنرانی کنم، این فعالیت‌ها مدت‌ها ادامه یافت و بعدها در سازمان‌های دیگر از جمله تبلیغات اسلامی و شورای شهر آنها را دنبال کردم.

انتهای پیام/89033/ ق

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول