به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، نام رقیه(س)، خرابه شام و آتش زدن خیمههای کربلا، آتشی بر دل مینشاند که با بغض در گلو همراه است و گویی اجازه ناآرامی کردن و بلند گریه کردن به آدمی نمیدهد؛ خرمی که جگر را به یاد سه ساله امام حسین (ع) میسوزاند و مشت آزادگان را برابر یزیدیان ستمکار و کوفیان جاهل و ظاهربین، گره میکند.
در تاریخ معاصر انقلاب اسلامی وقایعی داریم که این داغ جگر سوز را شعلهور و مشت گره کرده محکم میکند که یکی از این وقایع، جنایتهای گروهک منافقین است که عدالت و حقوق انسان را دستمایه مطامع خود کرده و در راه رسیدن به اهداف شوم خود، از هیچ جنایتی فروگذار نکردهاند.
برگ دیگری از افتخارات آدمی و مایه فخر به اهالی آسمان و فتحالفتوح انقلاب اسلامی، با برگی از جنایت و دونمایگی سازمان منافقین ضمیمه شده و خون فاطمهسادات سه ساله و جگر سوخته مادرش، سند حقانیت راه انقلاب اسلامی و بطلان منافقین است.
«فاطمه سادات طالقانی» دخترک ۳ سالهای است که در سحرگاه نهمین روز از تیرماه سال ۱۳۶۰ بدست منافقین سنگدل میان آتش سوخت و نزد ۳ ساله اباعبدالله پر کشید؛ آری دخترکی ۳ ساله که موی سر و دستان کوچش را که برای نجات به دیوارهای کانتینری که در آن بود میکوبید را سوزاندند، شیرین زبانیهایش را از پدر و مادرش گرفتند و باعث شدند تا جسم کوچکش به خروارها خاک در گلستان شهدای اصفهان سپرده شود.
فاطمه کوچک روایت امروز ما برای دیدن برادرش سید علی روزشماری میکند اما دیگر از ۹ تیر سال ۶۰ فاطمهساداتی نبود که برای برادرش لالایی بخواند و همچون شب پیش از شهادتش با همان زبان کوکانهاش سوره توحید را برای پدر و مادرش زمزمه کند.
اما امروز شهادت دردانه اباعبدالله بهانهای شد تا که در گفتوگویی به بررسی مدال افتخار این خانواده اصفهانی بپردازیم، زهرا عطارزاده مادری که حتی با شهادت دختر خردسالش دست از فعالیتهای علمی و فرهنگی برنداشته و امروز در خط مقدم جبهه فرهنگ و علم با صلابت و ایمان قدم بر میدارد.
«فاطمه سادات طالقانی» دخترک ۳ سالهای است که در سحرگاه نهمین روز از تیرماه سال ۱۳۶۰ بدست منافقین سنگدل میان آتش سوخت و نزد ۳ ساله اباعبدالله پر کشید؛ آری دخترکی ۳ ساله که موی سر و دستان کوچش را که برای نجات به دیوارهای کانتینری که در آن بود میکوبید را سوزاندند، شیرین زبانیهایش را از پدر و مادرش گرفتند و باعث شدند تا جسم کوچکش به خروارها خاک در گلستان شهدای اصفهان سپرده شود.
عاشقانهای که شروعش با دستگیری ساواک بود
زهرا عطارزاده مادر فاطمهسادات روایت امروز ما صحبتش را با عاشقانهای آغاز میکند که شروعش با دستگیری ساواک بوده و می گوید: سال۵۳ وارد دانشگاه شهید بهشتی شدم؛ در مسجد دانشگاه نماز جماعت برگزار میشد و با دانشجویان مذهبی در نماز جماعت شرکت میکردم، امام جماعت مسجد هم از دانشجویان بود، در همان دوران با سیدهدایت الله طالقانی که اصفهانی هم هست، آشنا شدم و در فروردین ماه سال ۵۴ ازدواج و زندگی مشترک خود را شروع کردیم.
این مادر شهید ادامه میدهد: در صحبتهای اولیه قبل از ازدواج که مطرح میشد، آقا سید میگفت «هر مطلبی را من گفتم بشنوید و هر چیزی نگفتم سوال نکنید»، البته بنده میدانستم که او در دانشگاه فعالیت سیاسی میکند و میخواست من مطلع نباشم که اگر گرفتار ساواک شدم اطلاعاتی نداشته باشم.
وی در میان کلامش اضافه میکند: زندگی خیلی سادهای شروع کردیم، آقای طالقانی حدود سال ۵۵ توسط ساواک دستگیر شد که با ۴ یا ۵ نفر آمدند به خانه، من جا خوردم و متوجه شدم که افراد همراه همسرم ماموران ساواک هستند، آمدن خانه را گشتند و رفتند.
عطارزاده یادآور میشود: اول زندگی خانه ما روستای اوین بود که هم نزدیک زندان و هتل اوین و هم دانشگاه شهید بهشتی بود، همسرم سال ۵۶ هم در دانشگاه تدریس عربی داشت و هم کارهای سیاسی میکرد، یکی از دانشجویان به من گفت گارد دانشگاه او را دستگیر کرده و اگر شما چیزی در خانه دارید بروید خانه را پاکسازی کنید، آمدم خانه و در حدی که امکان داشت کتابها را جمع و جور کردم، چند لحظه بعد، چند نفر آمدند خانه را گشتند و چیزی به دست نیاوردند و رفتند.
«اصلا نترس، اتفاقی نمیافتد»
مادر فاطمهسادات ۳ ساله اذعان میکند: در کوچههای اوین یکی از دانشجویان میبیند ساواک حاج آقا را گرفتند و رفتاری میکند که ساواک دنبالش میکند و باعث میشود مجدد به خانه برگردند و مرا با خودشان ببرند در کمیته و سلول انفرادی، اما وقتی مرا برای بازجویی میبردند، هرچه میپرسید میگفتم اطلاعی ندارم و واقعاً هم اطلاعاتی نداشتم، روزی که مرا بردند، فردا شب آزاد شدم، چیزی دستگیرشان نمیشد؛ یک ملاقات چند دقیقهای با همسرم داشتم، درآن ملاقات همسرم گفت «اصلا نترس، اتفاقی نمیافتد» و من آمدم.
وی در میان صحبتش خاطرنشان میکند: البته سال ۵۶ اینطور نبود که ملاقات ندهند، هفته دوباره ملاقات داشتیم، همسرم پنج ماه و نیم زندان کمیته بود و بعد منتقل شد به زندان اوین به صورت انفرادی و بدون امکانات، در مدتی که اوین در سلول انفرادی بود هم هفتهای دوبار میرفتم ملاقات.
عطارزاده میگوید: همسرم در آذر ۵۶ دستگیر شد و من در آن زمان باردار بودم که همین فاطمهسادات بود؛ دوران بارداری را که دانشجو بودم تنها سپری کردم، ۸ تیر امتحانات دانشگاه را به پایان رساندم و ۲۳ تیر برای زایمان به اصفهان، قبل از زایمان تعدادی از بچههای دانشگاه برای کوهنوردی رفته بودند که یخ زدند، در کوه بوران میگیرد و سید اکبر سجادیفر و عباس شکرانی که از دوستان همسرم بودند یخ میزنند ولی جنازهها را ساواک میگیرد.
همانجایی که زمین خوردم، بعدا قبر فاطمهام شد
مادر شهید فاطمهسادات ابراز میکند: زمانی که قرار بود جنازهها در اصفهان تشییع شود، دانشجویانی که آمده بودند، راهپیمایی کردند و از خیابان فیض که در رصد ساواک بود شروع به دویدن کردند؛ من هم به تبع به دویدن شروع کردم و جایی خوردم زمین، آنجا دقیقا جای قبر فاطمهام است.
وی ادامه میدهد: این خبر به پدر همسرم رسید که در راهپیماییها و تظاهرات شرکت میکنم و درخواست کرد تا زمانی که فرزندم به دنیا نیامده، شرکت نکنم و من هم پذیرفتم؛ آمدم اصفهان و در خانه فرزندم را به دنیا آوردم و کام فرزندم را با تربت سیدالشهدا(ع) برداشتم و در آبان به ملاقات پدرش در زندان رفتیم.
عطارزاده میافزاید: آبان ۵۷ زندانیان را آزاد را میکردند؛ همسرم در آذر ۵۶ دستگیر و ۲ آبان ۵۸ آزاد شد، البته مدت زندانی او شش سال بود که به یک سال هم نکشید، مجدد بعد از آزادی، فعالیتها را در سطح دانشگاه و بیرون دانشگاه شروع کرد.
این بانوی جهادگر خاطرنشان میکند: بعد از آبان که آزاد شد، واقعه مهم ورود امام(ره) به ایران بود که اول قرار بود شش بهمن وارد شوند، به همسرم گفتم برویم فرودگاه یا بهشت زهرا(س) و تصمیم بر این شد برویم بهشت زهرا، او یک موتور داشت که همراه فاطمه به بهشت زهرا(س) رفتیم و اولین سخنرانی امام(ره) را آنجا بودیم.
شروع سفر به ماهشهر و آغاز واقعه
وی در ادامه کلامش یادآور میشود: سال ۵۸ تهران بودیم و همسرم در قسمت فرهنگی و جهاد دانشگاه فعالیت میکرد، دی ماه ۵۸ آمدیم اصفهان برای زندگی و یکی دو ماه بیشتر در اصفهان نبودیم، پدر همسرم که مسوول رسیدگی به آموزش و پرورش کل ایران بود، به ماهشهر سفرکرد و دید آنجا از لحاظ فرهنگی و مذهبی احتیاج به کار دارد.
عطارزاده اذعان میکند: در آن زمان من مدرسه شهید بهشتی مشغول تدریس بودم، با ما تماس گرفت که اصفهان به اندازه کافی نیرو دارد و بیایید ماهشهر؛ بعد از آن رفتیم ماهشهر که چون وسط سال بود، آموزش و پرورش مکانی را نداشت به ما بدهد، بنابراین در اتاق اداره ساکن شدیم، بیشتر از دو سه ماه من و فاطمه در اداره در یک اتاق زندگی کردیم.
زندگی عاشقانه اما با امکانات زیر صفر در هوای گرم جنوب وطن
این مادر شهید میگوید: شهریور سال ۵۹ به ما مسکن دادند، اما چون امکانات لازم را نداشتیم آمدیم اصفهان که حداقل امکانات را با خودمان ببریم که جنگ شروع شد و کسی حاضر نبود از اصفهان به ماهشهر برود، اما با امکانات صفر به ماهشهر آمدیم و همان جا حداقلهایی حتی کمتر از یک مسافرخانه را تهیه کردیم؛ هوا بسیار گرم بود و نه کولر داشتیم و نه یخچال.
وی بیان دارد: در آن زمان، انجمن اسلامی معنای مثبتی داشت و غیر از فعالیتّهای مدرسه، فعالیتهای دیگری انجام میدادیم؛ در آنجا با شروع جنگ که مدرسهها تعطیل شد میتوانستیم به مدرسه برویم و حاضری بزنیم و از قبل در کمیته فرهنگی جهاد هم فعالیت داشتیم و در آنجا فعالیتها را پیش بردیم.
عطارزاده اذعان میکند: در آن زمان مسؤول فرهنگی جهاد به همسرم میگفت من اسماً مسؤول هستم و شما عملاً؛ در آن زمان چون آبادان و خرمشهر درگیر جنگ بود مردم با پای پیاده میآمدند، آنجا همدیگر و یا شناسنامههایشان را گم میکردند، تصمیم گرفتیم آنجا واحدی به اسم ارتباط جمعی تشکیل دهیم، ماهشهر در آن زمان خودش ۲ قسمت بود و ۲ کانتینر در ۲ قسمت ماهشهر قرار دادیم و با بلندگو اسامی اعلام میشد و برای اینکه خسته کننده نباشد موارد دیگری هم پخش میشد.
وقتی بلندگوی گمشدگان صدای دلتنگی فاطمه سادات ۳ساله برای پدرش را به گوش عالمیان میرساند
این مادر شهید در میان کلامش یادآور خاطرات شیرین فاطمه کوچک داستان میشود و میگوید: یکی از چیزهایی که فاطمه از خودش نشان داد این بود که به پشت بلندگو رفته بود و میگفت آقای طالقانی(پدر فاطمه سادات) گم شده و هرکس پیدایش کرد به واحد تحویلش دهد.
وی ادامه میدهد: آن واحد جز اینکه مرکز رجوع بود، کتابخانه هم بود و افرادی که منابع فرهنگی میخواستند از آنجا تحویل میگرفتند؛ امام فرموده بودند که صدا و سیما باید دانشگاه باشد و ما در حد توان خودمان آنجا به وسیله صدایی که پخش میشد تحول و بصیرت را ایجاد میکردیم.
عطارزاده بیان میکند: روند به همان شکل بود تا خرداد ۱۳۶۰، تا آن زمان با امکانات زیر صفر در همان جا بودیم، خانواده همسرم که در شهرهای مختلف بودند دوباره به ماهشهر میآیند و میبینند ما بدون امکانات همانجا هستیم و میپرسند برای چه آنجا ماندید و پاسخ دادم همسرم کار داشت، ایشان جواب دادند که همسرت کار دارد چرا شما و فاطمه اینجا ماندهاید! و ما را به اصفهان آوردند تا در امکانات آنجا نباشیم.
این بانوی جهادگر میافزاید: همسرم به اصفهان میآید و میگوید ماهشهر ۲ روز کار دارم و در حالی که باردار بودم دوباره از اصفهان به ماهشهر رفتیم و ۲ روز تبدیل به ۹ روز میشود، در آن زمان خانه داشتیم اما امکانات نداشتیم و میدیدم فاطمه صبحها در حیاط روی سیمان میخوابید و همسرم میگفت اگر در کانتینر بخوابیم و کولر آن را روشن کنیم شاید شرعا درست نباشد و مسؤول باشیم و به او میگفتم در برابر بچه هم شرعا مسؤولیم.
امتداد جهالت کوفیان فاطمه سادات ۳ ساله را به آتش کشید
چه بخواهیم و چه نخواهیم، برخی کلمات به ظاهر ساده که کنار هم قرار میگیرند خودشان به اندازه چندین صفحه روضه برایمان درد دارد، آری اوج این روایت که میخوانیم دقیقا همین جاست، جایی که بنا است از آتش جهالتی بگوییم که برایمان یادآور خیمههای به آتش کشیده کربلا و خرابه های شام است.
و پدر فاطمه سادات در شام شهادتش غریبانه با خود زمزمه میکند که«دخترکم، لاله نشکفته من! چقدر زیباست آنجایی که خدا امتحان می کند، بلا میدهد و صبری بزرگتر از بلا را پیش از آن به میهمانی دلها میفرستد، گفتن اینها برایم آسان نبود، گرچه مصیبت تو بزرگ بود اما خدا بزرگتر از آن بود و این به من آرامش می داد.
فاطمهام، ای فرشته معصوم عصر، تو در میان مرکز آتش گرفته جهاد و از دل شعلهها فراز آمدی، بارقه شدی و بر عمق جان آدمیان فرود آمدی و آنان را نیز شعلهور ساختی. و اینک هرکس داستان تو را میشنود بارقههایت او را میسوزاند و قلبش را میلرزاند».
اما شنیدن این واقعه از زبان مادری که با چشمانش پر کشیدن طفل معصومش را در میان شعلههای آتش میبیند اگر چه دردناک و غمبار است اما میتواند چراغی باشد برای آنکه حق راه را بیابیم که در ادامه عطارزاده، مادر فاطمهسادات سه ساله خاطره تلخ آن شب را اینگونه مطرح میکند: نهم تیر شب دوم که در کانتینر خوابیدیم دیدم که یک نفر روی جاکلیدی چراغ قوه انداخته و سپیده صبح که برای نماز بیرون رفته بودیم کانتینر را آتش زدند؛ خود مردم آمدند و میخواندند «آتش زدند به خیمهها»، شهدا مأموریتی در دنیا دارند و مأموریتشان را که انجام میدهند میروند؛ فاطمه آمده بود که مکمل ۷۲ تن شهدای ۷ تیر باشد و در همان زمان به عنوان رقیه ۳ ساله معروف شد.
وی ادامه میدهد: اینکه فاطمه که بود و چه ویژگیهایی داشت و شب آخر با سوره توحید خوابید بماند؛ فاطمه ماهشهر را دوست نداشت و همسرم گفت فاطمه را آنجا دفن نمیکنیم، جنازه را به بنیاد شهید اصفهان آوردیم و روز سهشنبه که شهید شد تا روز جمعه اول رمضان بعد از نماز جمعه در میدان امام(ره) با چند شهید تشییع و دفن شد.
شهادت فاطمه، یکی از ماموریتهای الهی بود
این مادر شهید میگوید: خون شهید همه چیز را روشن میکند، وقتی شعلههای آتش را دیدم و یقین پیدا کردم که فاطمه شهید شده گوشهای نشستم و دیدم نسیم درخت را تکان میدهد و با خودم گفتم در حرکت کلی آفرینش هیچ خللی وارد نشده و یکی از مأموریتهای الهی انجام شده است.
او اذعان دارد: مطمئن بودم که کار منافقین است چون از قبل هم تهدیدهایی کرده بودند، مدتی بعد منافقین که ۸ نفر بودند در عملیاتی دیگری خودشان را لو میدهند و میگویند در ماهشهر یک کانتینر را آتش زدیم اما میگفتند بچه را ندیدیم در صورتی که فاطمه زیر پنجره خوابیده بود، پنجره را شکستند وارد کانتینر شدند و دورتا دور بنزین ریختند، مجرمین شناخته، محاکمه و اعدام شدند، حس خودم این بود که شخصی که این کار را کرده خودش منافق است اما مادرش منافق نیست و نگاهی مادرانه نسبت به این داستان داشتم.
عطارزاده اضافه میکند: بعد از این اتفاق به اصفهان آمدم، در آن زمان ۵ ماهه باردار بودم و حدود ۲ ماه اصفهان بودم و بعد از آن به تهران رفتیم و چون دبیر بودم برنامه تدریس خود را شروع کردم و مدتی هم مسؤول گزینش منطقه ۱۴ تهران بودم، تا سال ۶۳ تهران بودیم و بعد از آن به اصفهان برگشتیم و ۲ سال اصفهان بودیم و فعالیتّهایی که در حد توانم بود را انجام میدادم و سال ۶۵ هم برای حوزه علمیه به قم آمدیم تا به الآن در حوزه علمیه مشغول هستم.
مطمئن بودم که کار منافقین است چون از قبل هم تهدیدهایی کرده بودند، مدتی بعد منافقین که ۸ نفر بودند در عملیاتی دیگری خودشان را لو میدهند و میگویند در ماهشهر یک کانتینر را آتش زدیم اما میگفتند بچه را ندیدیم در صورتی که فاطمه زیر پنجره خوابیده بود، پنجره را شکستند وارد کانتینر شدند و دورتا دور بنزین ریختند، مجرمین شناخته، محاکمه و اعدام شدند، حس خودم این بود که شخصی که این کار را کرده خودش منافق است اما مادرش منافق نیست و نگاهی مادرانه نسبت به این داستان داشتم.
دیگر از میدان به در نمیشوم!
این بانوی جهادگر یادآور میشود: همسرم میگفت منافقان با این کار میخواهند مرا از میدان بیرون کنند اما بیرون نمیروم و مجدد به ماهشهر بازگشت، پس از چند ماه از جهاد تهران همسرم را خواستند تا مسؤول فرهنگی جهاد استان تهران بشود و به تهران آمد و در قسمت فرهنگی جبهه و جنگ بود و تا سال ۱۳۶۳ که بخش فرهنگی از جهاد حذف شد از جهاد بیرون آمد و به اصفهان آمدیم و مشغول حوزه بود و من هم دبیر بودم و پس از آن هم به قم رفتیم و در سال ۱۳۹۰ بر اثر سکته قلبی فوت کردند.
خدایا باز هم در پیشگاه و درگاه تو کوتاهی کردم
وی خاطرنشان میکند: پس از شهادت فاطمهسادات واکنش اطرافیان تنفر از منافقین بود و اگر کسی هم شماتت کرده بود به گوشم نرسید، من باید ببینم برای چه هستم، اگر پیدا کنم من برای خدا هستم و باید برای خدا باشم میفهمم خدا یک سمت زندگی است و دیگر چیزها سمت دیگر و اگر خدا را در متن زندگی قرار دهم روزی نیست که خودم را سرزنش نکنم که خدایا باز هم در پیشگاه و درگاه تو کوتاهی کردم.
او در صحبتهای پایانی خود به ما یادآور میشود: هر انسانی، توان، ویژگیها و استعدادهایی دارد و باید استعدادمان را بشناسیم و متناسب با همان کار کنیم و امیدوارم در این مسیر کوتاهی نکنیم، عنایت خدا بیش از حد تصور ما است و خدا بعد از فاطمهسادات، سیدعلی را به ما داد که نام او هم فاطمه انتخاب کرده بود و حتی زمانی که جنسیت او مشخص نبود نام او را مشخص کرد و پس از سیدعلی، زینب سادات، رقیه سادات و سیدحسین را دارم، نکته اصلی در زندگی همه انسانّها این است که خدا محور باشیم، در جهت خدا تلاش کنیم و دائما از خدا غفران بطلبیم.
به قول مادر فاطمه سادات «شهدا مأموریتی در دنیا دارند و مأموریتشان را که انجام میدهند میروند» و در ادامه این مسیر ما و بار سنگینی که بر دوشمان وجود دارد میمانیم؛ این ما هستیم که وظیفه داریم مسیر درست زندگی را بشناسیم، انتخاب کنیم، در آن مسیر قدم برداریم تا شاید اندکی از سنگینی این بار بر دوشمان کم شود.
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
همیشه خواندهایم و شنیدهایم که دخترها بابایی هستند، هم وابستگی دختر به پدر عجیب است و هم علاقه پدر به دختر و داغ هرکدام بر دیگری جانکاه و جگرسوز است و خواندن ماجرای فاطمه سادات ۳ساله ماجرای ما از زبان پدرش، سوز دل را بیشتر و خشم و نفرت از دشمنان انقلاب اسلامی را مضاعف میکند، پدری که امروز درمیان ما نیست اما جملاتی که در زیر میخوانیم، صدای داتنگی او است که تندیل به واژه شده اند تا روایت کنند آنچه را که باید.
سیدهدایتالله طالقانی پدر فاطمه سادات روایت ما شروع دلتنگی است از شب قبل آن اتفاق است که میگوید: هشتم تیرماه روز پس از شهادت آیتاللّه دکتر بهشتی و یارانش در حزب جمهوری بود، مراسمی گرفتیم و شب برای خوابیدن به کانتینر واحد ارتباط جمعی جهاد سازندگی رفتیم، صبح فردای آن روز برای نماز بیدار شدیم، او خواب بود، چهره معصومانهاش در خواب نورانیتر از همیشه بود.
او ادامه میدهد: با مادرش و یکی از دوستان به منزلی که در فاصله ۵۰ یا ۶۰ متری کانتینر بود رفتیم و نماز صبح را خواندیم، من ساک مشهدمان سفر را میبستم با صدای دوستانمان که خبر آتش سوزی میدادند با شتاب از منزل خارج شدم آتش را که دیدم به سوی محل آتش سوزی دویدم، نزدیکتر که شدم دیدم که کانتینر در حال سوختن است و فاطمه کوچک من در میان آتش بود، به سمت آتش دویدم و آماده پریدن در میان آتش بودم اما ارتفاع ۶ متری شعلههای آتش و آن حرارت زیاد و سوزنده نجات فاطمهام را محال کرد.
پدر شهید ۳ ساله با آهی که قلب آدمیان را میسوزاند و اشک بر گونههایشان سرازیر میکند جملاتش را ادامه میدهد: آه که نمیدانم او در میان آن شعلهها چه میکرد؟! و چقدر فریاد میزد؟ چه میتوانستم انجام دهم جز ایستادن و نگاه کردن، حتی یک قطره اشک هم از چشمانم جاری نشد، عصبانی هم نشدم، نمیدانم چرا اما همین قدر می فهمیدم که آن «صبری» که خدا دهد «رضایی» که خدا نصیب انسان میکند، نمایشی اینچنین خواهد داشت.
او ابراز میکند: هرچه به مردم میگفتم فاطمه من، بچه من در کانتینر است باور نمیکردند تا اینکه آتش خاموش شد و بدن سوخته او، شقایق باغ زندگیام را دیدند و باور کردند وقتی پیکر سوخته او را دیدند صدای نالهها و حسرتها به آسمان بلند شد.
طالقانی در میان کلامش میافزاید:در آن میان خانمی گفت، همان اول آتش سوزی متوجه شدم و صدای فریادش را میشنیدم، او به دیوار کانتینر مشت میزد و من میشنیدم ولی باور نمیکردم البته هیچ راهی به ذهنم نرسید فقط همسایهها را خبر کردم.
این پدر شهید بیان میکند: پارچه سفیدی روی بدن سوخته او انداختند که از باقیمانده گرما در استخوانهایش پارچه از بین رفت و پارچه دیگری آوردند، پزشک قانونی هم بر روی پیکرش نوشتند، «جسدی در حد زغال شدگی به اندازه تقریبی ۶۰ تا ۸۰ سانتی متر مشخص شد وجسد با یک ملحفه سفید پوشانده شده است، محتوی ملحفه استخوانهای جمجمه سوخته شده دیده میشود».
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
و در پایان غریبانه میسراید برای دردانه دخترش و میگوید: دخترکم، لاله نشکفته من! چقدر زیباست آنجایی که خدا امتحان میکند، بلا میدهد و صبری بزرگتر از بلا را پیش از آن به میهمانی دلها میفرستد. گفتن اینها برایم آسان نبود. گرچه مصیبت تو بزرگ بود اما خدا بزرگتر از آن بود و این به من آرامش میداد.
فاطمهام، ای فرشته معصوم عصر، تو در میان مرکز آتش گرفته جهاد و از دل شعلهها فراز آمدی، بارقه شدی و بر عمق جان آدمیان فرود آمدی و آنان را نیز شعلهور ساختی و اینک هر کس داستان تو را می شنود بارقههایت او را میسوزاند و قلبش را میلرزاند.
انتهای پیام/۶۳۱۰۶/ج۳۰/ی