به گزارش خبرگزاری فارس-حمیدرضاعسگریمزین؛ ما فکر میکنیم هر آدمی قصهای دارد و هرکس یک زندگی را در خود خلاصه کرده است. حالا که به لطف در میان گذاشتن مسائل و نگرانیها، ما را مَحرم خود میدانید، چرا به همین اکتفا کنیم؟ ما راوی قصهها و دردهای شما هستیم. در فارس من شما سردبیر هستید و ما تنها میانجی شماییم برای شنیده شدن صدا و پیگیری مشکلاتتان. در این روایتها میکوشیم تصویر بیروتوش و دستاولی از جهان شخصی مردم را به اشتراک بگذاریم. این روایت فارس من درباره زندگی روشندلان محترم است؛ مردانی که اگرچه از نعمت تماشا محرومند، ولی دنیای آنها بسیار زیباست.
۱| متولد سال ۶۱ در دامغان هستم. مادرزادی آلبینیسم هستم که باعث کاهش رنگدانه در چشمهایم شده. هم کمبینا هستم و هم سفیدپوست. فقط زیر دو دهم را میتوانم ببینم. نوع نژاد من با بقیه افراد جامعه فرق میکند. در اقلیت نژادی هستیم. و این نقطه آغاز رنجهای من است. من و آدمهای شبیه من که هر کدام در گوشهای از این سرزمین سرگرم زندگی هستند.
۲| سفیدپوست بودنم اذیتم میکرد. برخورد آدمها خوب نبود. از همان کودکی و در مدرسه با القاب بدی صدایم میزدند. بهم میگفتند برفک، سفید برفی، کور! اوایل ناراحت میشدم اما کمکم کنار آمدم. بجای گوشهگیری و انزوا میرفتم توی کوچه و مدرسه، بین بچهها بودم. درس من خوب بود. و به مرور بین جمع بچهها پذیرفته شدم.
۳| به خاطر کمبینایی خیلی از درسها را درست متوجه نمیشدم. برای همین میرفتم جلوی کلاس مینشستم. معلم جلوی تخته صندلی گذاشته بود و من جدا از همه بچهها مثل وصلهای ناجور مینشستم و زل میزدم به تخته. این حس که با بقیه تفاوت داری که همه با چشم دیگری نگاهت میکنند |آزارت میدهد. دوست داری عادی باشی. یکی مثل همه. با بدنی نرمال و طبیعی.
۴| خواهر من دو سال بزرگتر از من است و بیناست و مشکلی ندارد. دست سرنوشت، بخت و اقبال یا تصادف، یقه من را گرفته بود و سراغ من آمده بود. خانواده اوایل میگفتند بچه ما مشکلی ندارد. خودم هم مقاومت میکردم و میگفتم چیزی نیست و میتوانم ببینم. ناخودآگاه وانمود میکردم مشکلی ندارم. انگار که اگر به خودت دروغ بگویی خوب میشوی و مشکلت برطرف میشود، اما دیدم درسها را درست یاد نمیگیرم. بعد معلولیتم را پذیرفتم و روند یادگیریام بهتر شد.
۵| با رتبه هزار در دانشگاه تهران قبول شدم. یک سال فلسفه خواندم و بعد رفتم علوم اجتماعی. گرایش مردمشناسی را دنبال کردم. خیلی درس میخواندم. تفریحات چندانی نداشتم. کارهای کمی توی این دنیا هست که انجام دادنش حالم را خوب میکند. یکی از آنها خوشیهای کوچک تلویزیون دیدن بود که آن هم وقتی میخواستم تلویزیون ببینم میرفتم جلوی جلو و میچسبیدم به تلویزیون.
۶| در دوران دانشجویی با بچههای نابینا آشنا شدم. علاقه به خط بریل از دانشگاه شروع شد. کتاب زیاد میخواندم. آن وقتها کتاب صوتی چندان جا نیفتاده بود. کتاب صوتی تمرکز آدم را بیشتر میکند و به چشم کمتر فشار میآورد. کتاب که میخواندم مجبور بودم بین خواندنم فاصله بیندازم. آن وقت کتابی که به شکل طبیعی دو ساعت خواندنش طول میکشید برای من ۵ ساعت کش پیدا میکرد. چه ملال و مصیبتی.
۷| مشکل یکی دو تا نبود. وقتی میخواستم جایی صحبت کنم مجبور بودم کاغذ را جلوی چشمم بگیرم و این حس اضطراب و نگرانی بهم میداد. همه با ترحم نگاه میکردند که حالم را بدتر میکرد. آشنایی با خط بریل کمک میکرد کاغذ را پایین نگه دارم و با اعتماد به نفس بیشتری صحبت کنم.
۸| سال ۸۹ جذب آموزش و پرورش شدم. اوایل معلم بچههای اختلال ذهنی بودم. بچههای با عاطفهای بودند. گرچه وقتی فهمیده بودند مشکل کمبینایی دارم سربهسرم میگذاشتند و اذیت میکردند. به مرور اما رفیق شدیم با هم. بعدتر معلم رابط و تلفیقی بچههای نابینا شدم. من موظف بودم هفتهای ۴ ساعت به بچهها سر بزنم و با معلمان آنها صحبت کنم تا زمانی که بین بچههای عادی درس میخوانند به مشکلی برنخورند.
۹| درک نابینایان مادرزاد از نور و رنگ پیچیده است. خواب دیدن آنها با ما متفاوت است. هیچ تصویر و رنگی را ندیدهاند و نمیدانم توی خواب چیزی میبینند یا نه. اما خوابهای خود من گاهی بسیار ناواضح است. انگار که با عینک لکدار و غیرشفاف همه چیز را نگاه کنی. تمشای جهان در هالهای از مه، خاکستری و تار.
به گزارش خبرگزاری فارس؛ کمپین نجات کتابخانه نابینایان رودکی در فارسمن بهثبت رسید. کمپینی که با پیگیریهای خبرگزاری فارس سرآخر نتیجه داد و موفق شد.
روایت از فردین آریش
انتهای پیام/