خبرگزاری فارس ـ گروه آموزش و پرورش: اردوان مجیدی پژوهشگر و فعال تعلیم و تربیت در سلسله یادداشتهایی، به ریشهیابی و کالبد شکافی مشکلات ماهوی نظام تعلیم و تربیت و ارائه راهحلهای ممکن میپردازد:
از پیشفرضهایی صحبت میکردیم که نظام تعلیم و تربیت به غلط آنها را لایتغیر فرض کرده، بر آنها پافشاری میکند، و حاضر به تغییر آنها نیست. در حالی که تحول واقعی نظام تعلیم و تربیت، با تغییر این پیشفرضها محقق میشود. باور موجود نسبت به کتاب درسی، و نیز باور موجود به درس، کلاس، تدریس و تصویر عمومی مدرسه، باور به جایگاه و چگونگی ارزشیابی، باور تمرکز اهداف آموزشی بر علوم پایه، و باور لزوم تدریس به شاگرد توسط معلم، چند پیشفرضی بود که در این یادداشتها به آنها اشاره کردیم.
همچنین در یادداشت قبلی به اجمال، اشاره ای به ابعاد پارادایم جدید تعلیم و تربیت کردیم. در این یادداشت پیش فرض دیگر و بعد دیگری از این پارادایم را مورد بحث قرار خواهیم داد.
این یادداشت و چند یادداشت بعدی، از بخشهایی از کتاب ”گذار در بحران؛ تعلیم و تربیت در گذار به سمت نظام برتر“، تألیف نگارنده همین یادداشتها، که در حال انتشار در انتشارات خبرگزاری فارس است، انتخاب شده است.
روش نجاری در برنامه درسی رسمی
زنگ میخورد، معلم از دفتر به کلاس میآید، درسش را می دهد، زنگ می خورد، معلم به دفتر بر میگردد. بچه ها در حال و هوای خودشان، و معلم هم در فضای خودش است. یک معلم میآید، و میرود. معلم دیگر میآید و میرود.
معلم دقیقا مأمور است موضوع کاملا مشخصی را به بچهها تعلیم کند. بچه ها هم باید عین همان را یاد بگیرند، و بعدا عین همان را تحویل دهند. موضوعات درسی در شاخه های مختلف کاملا مشخص و از پیش تعیین شده، تعریف می شود، و همه باید در تمام شاخه ها همان موضوعات را بی کم و کاست، به همان صورت که تعریف شده یاد بدهند و یاد بگیرند.
همه این ماجرا مثل آن است که بخواهید یک درخت را با نقشهای نجارانه بسازید. چند شاخه مشخص در اینطرف، چند شاخه مشخص در آن طرف، برگهای مشخص طبق برنامه در جاهای مشخص، و میوه های مشخص. و وقتی نتوانید این درخت نجاری شده را به شکل طبیعی آن ایجاد کنید، مجبورید با زور اره و میخ و چکش، شاخه ها را به اندازه مشخص ببرید و متصل کنید، و برگها و میوه های مصنوعی را هم با نخ در محلهای تعیین شده آویزان کنید.
اما صبر کنید! بچهها موجودات زنده هستند. باید با شیوه پرورش یک موجود زنده آنها را پرورش داد. ما به جای معلم نجار و نقشه نجاری، به مربی باغبان و اصول باغبانی نیاز داریم. مربی چیزی فراتر از معلم است.
مربی به مثابه باغبان
قال رسول اللّه صلى الله علیه و آله: أَکرِموا أولادَکُم، وأحسِنوا أدَبَهُم[1].
کودکانتان را تکریم کنید و آنان را خوب تربیت کنید.
مربی همراه بچه حرکت میکند، و دست او را میگیرد و گاه پا به پا میبرد، گاهی رها میکند تا روی پای خودش بایستد، گاهی دورادور دویدن او را نظاره میکند، گاهی اوقات زمین خوردنش را بی محلی میکند، و .... . آن خیلی قدیمها (که ما ندیدیم و فقط شنیدیم) همه پدر و مادرها و معلمها و استادهای محل کار تقریبا با این شیوه بچه را رشد میدادند (اگر وجوه نامناسب غر زدن و دعوا کردن و تحمیق کردن و ... که متاسفانه رایج بود را از آن حذف کنیم). اگر با تمام ناملایمات و نامطلوبیتهای تربیتی که در دوران گذشته وجود داشت،و البته باعث میشد که عده زیادی از بچهها رشد خوبی پیدا نکنند، اما فکر میکنم اگر هر رشد مثبتی که قدیمها در بچهها اتفاق میافتاد، در همین یک تکه رها شدن بچه در خودیادگیری و نظارت دورادور ولی یا مربی بود. اما تکنیکهای یادگیری جور و واجوری که در سالها آمد، بخصوص تکنیکهای فرمال یادگیری انبوه، این مزیت تعلیم و تربیت را به شدت از بین برد.
آیا باغبان گیاه را رشد میدهد؟ آیا اگر با شیوهای نظیر نجاری یک درخت را بسازیم، آن درخت زنده است و رشد میکند؟ کارهای ما در نظام موجود و متداول مدرسه ای، عمدتا از جنس نجاری است تا باغبانی. همانطور که یک نجار برای ساخت درخت، دست به میخ و چکش و اره شده، و به زور و ضرب میخ شاخهای را در نقطه خاصی متصل میکند، و با نخ میوهای را به زور در نقطهای مشخص آویزان میکند، در مدرسه هم به زور و بدون انگیزه درونی و رشد کودک، او را مجبور به یادگرفتن یک موضوع خاص در یک زمان خاص میکنیم. (شکل 4-5)
در صورتی که نهال یک گیاه خودش رشد میکند. ممکن است یک نهال زودتر و یک نهال دیرتر رشد کند. ممکن است در این جهت مشخص اصلا شاخهای نزند و در جهت دیگر چند شاخه بزند. کسانی که باغبانی میکنند میدانند که ممکن است یک نهال در 2 سال میوه دهد و نهال دیگر 6 سال میوه ندهد، اما ناگهان در سال ششم با شدت بسیار زیادی ثمر دهد.
خدا قدرت یادگیری را در فطرت انسان قرار داده است. خود این قوهای که در انسان وجود دارد مشخص میکند که چطور باید یاد بگیرد. این قوه تمام عناصر درونی از حافظه و خاطره و توجه ذهنی و توجه اجزای بدن مثل چشم و گوش و همهی اینها را برای یادگیری متمرکز میکند. اگر ما اجازه بدهیم خود بچه یاد بگیرد و در فضا درگیر یادگیری بشود، طوری یاد میگیرد که ما اصلا متوجه نیستیم.
ایجاد انگیزه به جای مداخله
به کودک و به این طریقه یادگیری اعتماد کنیم. ما فقط باید فضای یادگیری را برای او فراهم کنیم. ولی اینکه به او بگوییم که تو الان باید دقیقا این کار را انجام بدهی تا این مسأله را یاد بگیری، اشتباه است؛ چون یادگیری در هر کسی به شیوههای مختلف انجام میشود. یک کودک با این شیوه این موضوع را یاد میگیرد و کودک دیگری با شیوهی دیگر یاد میگیرد. ممکن است یک کودک در حین راه رفتن و کتاب خواندن موضوعی را یاد بگیرد، اما یک کودک احتیاج دارد در مکانی خلوت بنشیند و کتاب بخواند تا موضوع را یاد بگیرد. دیدید که افراد برای یادگیری، شیوههای مختلفی دارند؛ و انتخاب شیوه یادگیری بر عهده خود فرد است. ما خیلی نباید در روش یادگیری کودک مداخله کنیم. ما فقط باید بچهها را در مسأله درگیر کنیم، تحریک کنیم، انگیزه ایجاد کنیم، و او را در یک محیط غنی یادگیری درگیر کنیم. مهمترین کار ما، همین ایجاد انگیزه در او برای حرکت و بازخورد مناسب دادن است. باید خودمان در این محیط حرکت کنیم و بچهها را همراه خودمان ببریم، ولی اینکه بخواهیم کودک شبیه ما راه برود و دقیقاً شبیه ما یاد بگیرد، اینطور نیست.
او اغلب ناخودآگاه راه یادگیری را خودش بهتر میداند یا پیدا میکند. این برمیگردد به اینکه ما این فرصت را به او بدهیم تا در این زمینه خودش راه خود را پیدا کند. وقتی اولین بار این کار را انجام داد و راه را پیدا کرد، بعدها برای او آسان میشود و این اعتماد به نفس را به خود میدهد که در آینده نیز میتواند راه خود را پیدا کند.
به خصوص در سنین پیش و اول دبستان، مهمترین کاری که معلم در کلاس درس و مدرسه میتواند انجام دهد این است که با تحریک مناسب ایجاد انگیزه کند، سؤال ایجاد کند، و در تدریس به صورت مصطلح آن هیچ کاری انجام ندهد! گاه بهترین تجویزی که در برخی شرایط و فضای کلاس، میتوان به یک معلم کرد، آن است که اصلا هیچ کاری نکن![2] فقط اینجا باش که بچهها دچار مشکل نشوند. با این شیوه، یادگیری بچهها بهتر میشود تا اینکه تو با دستوراتت و اجبار به یادگیری، علاقه و انگیزهی بچهها را از بین ببری.
بچهای که به اینجا میآید میتواند با بازی کردن با بچههای دیگر خیلی چیزها یاد بگیرد، ولی اگر من بخواهم به زور به او بگویم بنشین من الان میخواهم این مطلب را به تو یاد بدهم، بنشین الان باید این کار را انجام دهی، در واقع آن جا انگیزه یادگیری بچه را از بین میبرم، و او را از تنظیم یادگیری خودش هم خارج میکنم. سیستم درونی بدن انسان خود را تنظیم میکند که اینطور یاد بگیرد. و من با اجبار آن تنظیم را از بین میبرم و او را در روالی مصنوعی قرار میدهم. میگویند کسی که میخواست راه رفتن کبک را تقلید کند راه رفتن خود را فراموش کرد! بگذاریم حداقل همانطور که بچهها بلد هستند، همانطور راه بروند.
رشد هر کودک به شکلی متفاوت
او یاد میگیرد، ما یاد نمیدهیم. ما نمیتوانیم به کودکان یاد بدهیم. ما اصلا نمیدانیم او چطور دارد یاد میگیرد؛ یعنی اینکه کودک دارد چیزی را یاد میگیرد، ولی من نمیدانم او چطور دارد یاد میگیرد!
من دو فرزند داشتم که هر دو آنها الفبا را در منزل و قبل از دبستان یاد گرفتند؛ و البته با دو روش مختلف یاد گرفتند. آنها یاد گرفتند، بساط همه چیز برای آنها فراهم بود، هیچ کار آموزشی هم در منزل با آنها نمیکردیم (از جنس کارهای آموزشیای که کلاس اول با بچهها برای یادگرفتن میکنند). فقط کلی شرایط فراهم بود برای اینکه بنویسند و بخوانند (مداد، ماژیک، تخته، کاغذ، کتابهای متعدد مصور و درشت خط، خواندن مستمر کتاب توسط والدین برای کودک، نوشتههای روی در و دیوار و لوازم، مشاهده والدین در حال نوشتن و خواندن توسط کودک، فضای عمومی برای یادگیری و مستند سازی در منزل، و البته بعضی از اسباب بازیها که حروف و نظایر آن را به صورت برجسته جلوی کودک قرار میداد و کودک با آن بازی میکرد، نظیر مکعبهای بازی با حروف حک شده روی آن).
ولی هر کدام به یک شیوه الفبا را یاد گرفتند. یکی براساس حروف، نوشتن را یاد گرفت، یعنی اول حروف را یاد گرفت مثلا حرف ر، ز، ج و... را یاد گرفت. دیگری اول کلمات را یاد گرفت و بعد حروف را تشخیص داد؛ یعنی خواندن و نوشتن یک کلمه را یادگرفت، کلمات را میخواند، و بعد به تدریج فهمید که این حرف ز است و آن حرف ج. تقریبا خودش کشف کرد. هر دو از نظر ادبیات و ارتباط با متن و نوشتن و خواندن خوب هستند. این دو مسیر مختلف است، که هر کدام حسب نیاز خودش وارد آن شده اند. در منزل فقط فضا و بستر مناسب فراهم شده است.
بچهها خودشان یاد میگیرند، و برای کمک به آنها کافی است که بستر لازم را فراهم کنیم. ما باغبان هستیم، ما رشد نمیدهیم، آنها خودشان رشد میکنند. آنها مسیر زندگی خود، دانستههای خود، و مسیر شغلی خود را خود، با تلاش، انگارهها، و باورهای خود میسازند و رشد میکنند. هر شاگردی داستان زندگی خود را مینویسد[3]، و روایت خاص خودش را از ساختن آینده خود دارد[4]. در واقع خدا رشد میدهد، مربی اصلی خدا است ما فقط بستر رشد را به اذن الهی فراهم میکنیم. این شاید مهمترین چیزی است که معلم خوب باید فهم کند.
معلم آرام و شاگردان پرتکاپو؛ یا معلم پرتکاپو و شاگردان منفعل؟
به نظر من معلم خوب معلمی نیست که سر کلاس خیلی انرژی صرف کند، زیاد حرف بزند و دائم به پروپای بچهها بپیچد و همه بچهها به اجبار از او حرف شنوی داشته باشند. وقتی معلم برای یادگرفتن بچهها تکاپو میکند، شاگردان منفعل میشوند. اما معلم باید با هوشمندی شاگردان را به تکاپو بیندازند. معلمینی را داشتیم که سر کلاس حرص میخوردند، و از شدت درگیری در کلاس عرق میریختند و وقتی از کلاس خارج میشدند و جای خلوتی پیدا میکردند، انگار کوه کندهاند و تمام رمقشان را در کلاس صرف کرده بودند. این معلمها معمولا از اینکه اینهمه انرژی سر کلاس صرف میکنند، به خود میبالیدند و از خود در این زمینه تمجید میکردند، و از زحمتی که میکشیدند و قدرشان هم توسط شاگردان دانسته نمیشد، گلایه داشتند. اما من ضمن احترام و ارزشی که برای دلسوزی و زحمات آنها قائل بوده و هستم، فکر نمیکنم که آنها کار درستی را انجام میدادند.
فرق است بین درست کار کردن و کار درست انجام دادن. وقتی ماشین ما در مسیر اشتباه و جاده پر از خار و خاشاک حرکت میکند و پنچر میشود و ما از آن پیاده شده و ماشین را با تمام توانمان هل میدهیم و جلو میبریم و عرق میریزیم. ما در هل دادن و تلاش کردن خیلی جدی هستیم و درست کار هل دادن را انجام میدهیم؛ اما آیا کار درستی میکنیم؟ یا اینکه باید پنچری بگیریم، مسیرمان را عوض کنیم، و شاید حتی باید ماشینمان را عوض کنیم. کار ما در مدرسه هم از همین جنس است.
به نظر من معلم خوب معلمی است که با آرامش در کلاس حضور دارد، ضمن داشتن شور و شوق و هیجان در بازی و درگیر شدن فعالانه و دوستانه با بچهها، در کار آموزشش خیلی حرف نمیزند. جملات کوتاهی را میگوید و بچهها را درگیر میکند. سوال ایجاد میکند، و با سوالاتش بچهها را به سمت شکل گرفتن مسائلی در ذهنشان، و دغدغه برای راه حل پیدا کردن برای آن سوق میدهد. در طول مدت کلاس به صورت میانگین بچهها بیشتر از او حرف میزنند. او هم با آرامش و سکوت به حرف بچهها گوش میکند، و هر چند وقت یکبار نکتهای میگوید. به جای اینکه او دائم در حال تلاش باشد و عرق بریزد و بچههاهاج و واج و با ترس او را نگاه کنند، او با آرامش در کلاس و در میان بچهها حضور دارد، ولی صحبتهای کوتاه و کارهای اندک او همه بچهها را به شوق و حرکت انداخته و بچهها در تکاپو و حرکت و تلاش و حرف زدن هستند.
بچهها باید به آرامش معلم خودشان آرامش پیدا کنند[5]؛ نه آنکه به تنشهای رفتارهای معلم، منفعل شوند. معلم خوب از نظر من چنین معلمی است. استادی استاد است، که شاگردش را در محیطی مناسب برای تحقق یادگیری، درگیر کرده، اجازه رشد شاگرد را به خود او بدهد.
*****
در یادداشتهای بعدی، ان شاء الله ابعاد دیگری از پارادایم جدید تعلیم و تربیت را مورد بحث قرار خواهیم داد. ان شاء الله. الحمد لله رب العالمین.
[1] - حکمت نامه کودک، محمّد محمّدی ری شهری، صفحه 192، سنن ابن ماجة : ج 2 ص 1211 ح 3671، تاریخ بغداد : ج 8 ص 288 ح 4389، الفردوس : ج 1 ص 67 ح 196 کلاهما عن أنس.
[2] - شاید راز این نکته در آن باشد که وقتی ما یاد میدهیم، یاد داشتهای او را از بین میبریم! در این مورد از جمله نگاه کنید به (کریمی، 90).
[3] - شاید برای همین است که به او خطاب میشود: اقْرَأْ کَتَابَکَ کَفَى بِنَفْسِکَ الْیوْمَ عَلَیکَ حَسِیبًا ﴿اسراء 14﴾؛ هر کسی کتاب خودش را خودش با اعمال و نیات خودش نوشته، و در آخر هم برای محاسبه کافی است، خودش بخواند.
[4] - در این مورد تبیینهای نظری مختلفی نیز انجام شده است. از جمله در مورد برساخت گرائی در جامعه، و نیز تحلیل روائی برساخت گرایانه، نگاه کنید به (پورعزت و دیگران، 97).
[5] - البته این انتقال سکینه و طمانینه مربی به شاگردان، در اوج آن در استاد و شاگردی ولائی محقق میشود. اما تحقق ابعاد و بارقههایی از آن، به حسب توانمندی مربی، در سایر مراتب نیز قابل تصور است. ضمن اینکه این من رشد یافته مربی است که میتواند استعدادهای فعل یافته خود را بیش از وجود خود، در قالب من سازمانی که او و شاگردان او را تشکیل میدهند، جاری کند. در این مورد به عنوان مثال نگاه کنید به (امیری، 97).
تذکر: منابع در فهرست منابع کتاب ”گذار در بحران“ درج شده است.
انتهای پیام/