به گزارش خبرگزاری فارس از اصفهان، نقل یک زندگی معمولی نیست، نقل یک دل است و یک دلدار خاص، نقل یک شهر معمولی نیست، نقل مکه است و اتفاقات عجیب و غریبش، اصلاً نقل یک خانوادهٔ معمولی نیست، نقل خانوادهٔ خاتم انبیاء و اوصیاء (ص) است و دامان پرمهر مادر و دلاوری پدر بزرگوار پیامبر (ص)، هرکه میخواهد بیشتر از تاریخ بداند توصیه میشود این زندگینامهٔ سراسر عشق را بخواند و از پیچ و تاب خوردن گرههای قالیچهٔ این سرنوشت با احساس و رؤیا لذت ببرد.
کتاب «عروس قریش» نقل زندگی آمنه است که زیباترین و با حیاترین پسر مکه به خواستگاریاش آمده، حوادث بیان شده در این زندگینامه اگرچه اغلب مستند و به نقل کتب تاریخی و از منابع مختلف کسب شدهاند اما هنر تخیل نویسنده هم کاملاً در میان عبارات قابل ستایش است به طوری که این خیال پردازیها به اصل داستان صدمهای نمیزنند.
مکه آبستن حوادثی است که دنیا را دگرگون خواهد کرد، و این دگرگونیها نه از زمان تولد پیامبر (ص)، که از زمان عشق پاک عبدالله به آمنه ریشه میدوانند، آنچه زیباست، عشق ابدی و پیوند آسمانی و جاودانی است، در میان این همه کینهٔ بدخواهان و ظلمت و سیاهی، ظهوری سپید است، حیای ستودنی عبدالله است در میان این شهر آشوبان هرزه نگاه، آمنه است و صبوریهای تلخ و شیرین اشک آلوده، انتظار و بیقراری است که در میان دلهای بیقرار سینه میکوبد و کسی چه میدانی آمنه شبهای بدون عبدالله را چگونه سحر میکند.
مریم بصیری، نویسنده این کتاب 320 صفحهای، زندگینامهٔ مادر بزرگوار پیامبر (ص) را از زمان ولادت تا وفات با زبانی ساده و بیآلایش و هنر توصیف و تخیل به زیبایی هرچه تمامتر به رشتهٔ تحریر در آورده است.
در قسمتی از این رمان جذاب میخوانیم:
بعد از آن خوابها بود که آمنه فقط گه گاه در خلوت خودش برای عبدالله میگریست، دیگر کسی در میان زنان اشک ریختن عروس عبدالله را ندید، کسی بیتابی او را ندید، آمنه احساس میکرد مردش همه جا حضور دارد، از عطر حضور او دلش مالامال از امید میشد، در میان سروصدای اطرافیان، فقط صدای عبدالله را میشنید و بس، دیگران باید چندین بار صدایش میزدند تا متوجه آنان بشود، در عمق دلش شاد بود، عبدالله ترکش نکرده بود، عبدالله با او بود؛ ولی شیرینیاش به همان بود که دیگر کسی عبدالله را نمیدید، عبدالله فقط متعلق به آمنه بود، بدون نگاهها و طعنههای مردمان مکه.
-میدانم عبدالله! میخواهی بگویی به قولت پایبند بودی و مرا تنها نگذاشتی، میخواهی بگویی همیشه با منی و از ما مراقبت میکنی، اما میخواهم قول دیگری از تو بگیرم. قول بده وقتی هنگام مرگ فرا رسید، عروست را نیز به نزد خودت فرابخوانی تا هر دو در یک دیار سر بر خاک گذاشته باشیم.
ام ایمن از پشت پنجره، نگاهش به آمنه افتاد، داشت لباسهای عبدالله را مینگریست و با آنها حرف میزد، خواست چیزی بگوید اما صدایش را گم کرده بود انگار، قدمی به جلو برداشت تا به اتاق برود و زن را دلداری بدهد؛ اما ناگهان دو قدم به عقب بازگشت، آمنه احتیاجی به دلگرمی او و دیگران نداشت، دلش گرم بود که لباسها را در آغوش گرفته بود و لبخند میزد.
آمنه با خیال مرد متوفایش خوش بود و نور پیشانیاش با آرامش و توکلش بر خداوند درخشانتر میشد، زن اگر دستاری بر سر نمیبست، هر بینندهای میتوانست ساعتها بنشیند و غرق نور زیبای پیشانی او شود.
اگر خانهنشینی پیشه نمیکرد، هر روز مردم مکه راه را بر او میبستند و بر رخسارش چشم میدوختند، آمنه قدر خودش را میدانست، قدری که بهواسطهٔ جنین درون شکمش یافته بود، مواظب بود نگاه هیچ شور چشمی بر او و زندگیاش نیفتد، هر روز با خیال شویش نخ میریسید و دوباره برای کودکش لباس میدوخت.
هر سوزن را به نام خدا بر پارچه فرو میبرد و به یاد عبدالله بیرون میکشید و مطمئن بود که مرد هرگز در هیچ شرایطی ترکش نمیکند، با عبدالله زمزمه میکرد و به زمزمههای جنین گوش میداد، همهٔ عالم در همان دو صدا خلاصه شده بود و آمنه هیچ اندوهی در دنیا نداشت انگار.
انتهای پیام/۶۳۱۰۶/ج۲۰/