خبرگزاری فارس از زنجان، سمیه محرمی: مادرش ساک دستی محمد را آماده کرد و کنار در گذاشت و گفت: «از کتابهات هم بردار شاید اونجا اوقات فراغت داشتی، یه نگاهی بهشون انداختی.»، محمد جواب داد «آره کتاب ریاضیمو برمیدارم امیرحسین هم میاد اون ریاضیش خیلی خوبه ازش کمک میگیرم.»
ذوق و شوق از چشمهای محمد میبارید و آرام و قرار نداشت اما مامان سکینه آرام بود و ساکت، سکوت میکرد و در هزار توی خاطرات داشت گم میشد که با صدای محمد به خودش اومد، «ننه سکینه از اونجا سوغاتی چی میخوای برات بیارم؟» ننه سکینه با صدایی آروم و بی جون جواب داد «یک مشت خاک محمد، یک مشت خاک اونجا رو برام بیار».
اون شب تمام مدت ننه سکینه تو جای خودش پیچ و تاب خورد و نتونست بخوابه انگار خاطرات اونو بغل کردن و با خودشون اینور و اونور میبرن، یاد احمد از سر شب نمیذاشت به هیچ چیز دیگهای فکر کنه، احمد تازه پشت لبش سبز شده بود و هر سال نمرههای مدرسهاش بهتر از سال قبل میشد که «صدام» اومد پشت دروازههای ایران، خواهش و التماسهای ننه سکینه جواب نداد و احمد با هزار جور منطق و دلیل مادرش رو برای سفر به دل خطر راضی کرد.
احمد رفت و دیگه برنگشت میگفتن یه جایی توی غرب کشور تو عملیات شهید شده، اما هیچوقت پیکرش برنگشت و مادر همیشه چشم به راه احمد موند، فردا صبح محمد تو چارچوب در ایستاده بود و مادر قرآن به دست کنار در ایستاده بود تا اونو راهی کنه، مامان سکینه با چشمای گریون محمد رو تو بغل گرفت و گفت: «محمد جان اونجا با انگشت رو خاک بنویس شهدا راهتون ادامه داره میخوام دلشون قرص شه».
سفر به سرزمین عشق
محمد تو تخت اردوگاه نیمه خواب بود و کمی احساس سرما میکرد، بیخوابی داشت کم کم به سراغش میومد، پا شد بره سرویس بهداشتی که استاد علوی رو تو راه دید، از وقتی استادشون پا به یادمان شهدا گذاشته بود خیلی عوض شده بود، تو حال و هوای خودش نبود، همیشه تو فکر بود و بی تاب، محمد تو آینه داشت با جوش جوونیش ور میرفت که صدای گریه از تو حیاط نظرش رو جلب کرد، آقای علوی بود روی خاک سجاده انداخت بود و رو به آسمان داشت نوحه میخوند،کنار سجادهاش یه پای مصنوعی بود، محمد از دیدنش تعجب کرد اما نزدیکتر که شد تعجبش بیشتر شد، استاد علوی، معلم محبوب همه بچهها بود که پای شیطنتها و غم و غصه بچههای مدرسه بود با همه صمیمتها کسی از دردش خبر نداشت.
محمد بی صدا کنارش نشست که توجه استاد رو به خودش جلب کنه و باهاش حرف بزنه، علوی با دیدن محمد شروع کرد به حرف زدن، «محمد دیدی همه بچهها از ترس سرما پیچیدن تو پتوشون اون موقعها هم همینقدر سرد بود، ولی بچهها یا سرپناه نداشتن یا از ترس دشمن تمام شبا رو شیفت میدادن، یادمه یکی از بچهها یک هفته بخاطر سرماخوردگی زمینگیر شد اما راضی نشد برگرده عقب میگفت رفیق نیمه راه بودن تو مرام ما نیست.»
آقای علوی از توی جیبش یک عکس درآورد و به سمت محمد گرفت و شروع کرد به توصیف هر یک از آنها گاهی اشک میریخت و گاهی میخندید، توی ذهن و قلبش پر بود از خاطره و یاد آنها، ناگهان وسط خاطره گوییهایش بغضی کرد و گفت رفیقای نیمه راه منو تنها گذاشتن و تنهایی رفتن، بعد اشکی از گوشه چشمانش جاری شد و دوباره در سکوت به فکر رفت.
فردا حلقه بود و بچهها در کلاس مشغول شیطنت، محمد اما ساکت بود و به حرف ننه سکینه و آقای علوی فکر میکرد از کودکی وقتی ننه سکینه روز یا شب با مناسبت یا بیوقت یاد احمدش میافتاد و گریه میکرد محمد ته دلش از دست او عصبانی میشد و با خود فکر میکرد چرا او باید مادر پیر و نزارش را تنها بگذارد و راهی جبهه شود.
در فکر بود که استاد دوره از او پرسید آقا محمد نظر شما چیه؟ محمد که حسابی حواسش پرت بود گفت راجع به چی - راجع ارزشمندترین چیز زندگیت؟ محمد بی فکر و بدون معطلی گفت: پرسیدن نداره پدر و مادرم.
استاد گفت خب بچهها هر کی یه جوابی داد و محترم ولی یه قصه بهتون بگم زمانای نه چندان دور بچههای همسن و سال شما تو خونشون مشغول درس و کار بودن که دشمن بهشون حمله کرد بچهها با اینکه سنی نداشتن دیدن دست روی دست گذاشتن فایده نداره، پس راهی جبههها شدن و خیلیهاشون از اون جنگ برنگشتن، بچهها جنگ چیز خوبی نیست، ولی برای حفظ داشتههاتون باید تلاش کنید واسه همینه که ما اسم جنگمون با باطل رو گذاشتیم دفاع مقدس، چون نه جنگ رو شروع کردیم و نه ظلمی به کسی کردیم، فقط و فقط از خاکمون، خونمون، خانوادمون، دوستانمون و ... دفاع کردیم.
واسه همین میاد اسم کاروانتون نوره چون شما به سرزمین نور سفر کردید، اینجا جاییه که خیلیها برای اعتقادشون و خانوادشون از خودشون گذشتن و این گذشت راه سعادتشون شد.
محمد زیر لب گفت: مگه مجبور بودن؟ که استاد صداشو شنید و گفت: راست میگید میتونستن نرن ولی اون وقت ممکن بود اتفاقات خیلی بدی بیفته، امروز شما کجا بودید؟ دشمنی که خاکمون رو تصرف کرده بود اجازه تحصیل، زندگی و آرامش بهمون میداد؟ سکوت تو کلاس پیچید استاد ادامه داد: اگر دوست دارید آینده خوبی داشته باشید حتما به گذشتتون نگاهی بکنید، گذشته ما همین انقلابیه که به دست مردم اتفاق افتاد و جنگی که هشت سال بهمون تحمیل شد.
محمد سرش را پایین انداخت خیلی از این حرفا شنیده بود اما حالا همه چیز برایش فرق میکرد، کمی بزرگتر شده بود و بیشتر مفهوم غیرت را درک میکرد.
شهدایی جاویدنام
محمد سهشنبه به خانه رسید، مادربزرگ در خانه منتظرش نبود میدانست او را کجا پیدا کند پس ساکش را زمین گذاشت و راه افتاد حدسش درست بود و مادربزرگ سر مزار شهدای گمنام نشسته بودند، دایی احمد حتما همین حوالی بود، برای همین مادربزرگ دلتنگیهایش را همین جا میتوانست جا بگذارد، بقچه کوچکش را روی مزار شهید گذاشت که توجه مادربزرگ را جلب کند او که سر بلند کرد گفت: نگران نباش ما نمیگذاریم راه شهدا فراموش بشه....
محمد از روی مزار بلند شد و در گلزار شهدا گشتی زد، او راهش را پیدا کرده بود راهی که پر از نور بود.
انتهای پیام/73009/ق