خبرگزاری فارس از تبریز-کتایون حمیدی: در گوشه پذیرایی نشسته و درزهای پاره شده پیژامه پسرش را میدوزد و زیر لب ذکر میگوید؛ یک دفعه انگار چیزی یادش میافتد؛ نخ و سوزن را رها کرده و نام حسن را صدا میزند؛ «حسن؟ پسرم، وقت خوردن قرصهایت رسیده».
او یک فرشته است، فرشتهای که بهشت، سنگینی ایثار، مهربانی و فداکاری اش را به دوش می کشد. صحبت از شخصیتی است که عاشقانه زندگی میسازد؛ مهرش را بی هیچ انتظاری نصیب فرزندان تنی و ناتنیاش میکند.
نامش «زهرا» است،(۷۶) سال دارد و در ۱۶ سالگی با مردی که ۱۶ سال از او بزرگتر بود ازدواج میکند. زهرا خانم آن روزها بدون این که فرزندی را به دنیا بیاورد به ناگاه با مسؤولیت مهمی روبه رو میشود و مادری دو فرزند ناتنی را بر عهده میگیرد.
وسعت هیچ آسمانی به اندازه مهربانیهای مادر نیست، فقط باید مادر باشی و بدانی این چه حسی است که حتی با نداشتن فرزند، با عشق مادری می کنی؛ و این جلوهای از زیباترین قاب خلقت است.
امروز روایتگر قصه مادر و پسری هستیم که نسبت خونی با یکدیگر ندارند، ولی ۶۰ سال است که حسن، زهرا خانم را «آبا» صدا میزند.
آدرس مجتمع مسکونی را میگیریم که در طبقه یازدهماش، زهرا حاجب خواجهای معروف به «لطیفه آبا» زندگی میکند، همه محل او را میشناسند، زنگ خانهاش را میزنیم، آبا در را باز میکند، حسن در گوشهای نشسته و با یک لبخند میهمانمان میکند.
روایت قصه نامادری به لطافت «لطیفه آبا»
لطیفه خانم برایمان چایی و میوه میآورد، همزمان که مشغول دوخت و دوز با نخ و سوزن است، میگوید: «پیژامه حسن است، پاره شده».
زیر لب ذکر میگوید؛ یک دفعه انگار چیزی یادش میافتد؛ نخ و سوزن را رها کرده و نام حسن را صدا میزند؛ «حسن؟ پسرم، وقت خوردن قرصهایت رسیده».
از ما اجازه می خواهد تا قرصهای حسن، فرزند ناتنیاش که اکنون ۶۲ ساله است را بدهد.
«آبا» میگوید: «۱۴ یا ۱۵ ساله بودم که از روستای خواجه به تبریز آمدیم؛ خانوادهام فقیر بود ولی دین و ایمان و نجابت، ارزش زیادی برای پدرم داشت، همه خواهر و برادرهایم زودتر ازدواج کرده بودند و زندگی خودشان را داشتند».
او ادامه میدهد: «برای شستن لباس و ظروف به چشمه سر کوچهمان میرفتم؛ آخر آن زمان آب در خانهها نبود و همه زنان برای شستن ظروف و لباس به چشمه میرفتند. ما آنجا غریبه بودیم، به خاطر همین کسی را نمیشناختم و دوستی هم نداشتم».
لطیفه خانم از آغاز دوستی با کسی که مسیر زندگیاش را عوض کرده، میگوید: «چندین بار سر چشمه، زنی را میدیدم که رنگ بر رُخ نداشت و با دستانی ظریف و نحیف که رگهایش نمایان بود، کهنههای بچه را میشست، حال خوشی نداشت؛ به خاطر همین دلم میسوخت و کهنهها را از دستش میگرفتم و خودم میشستم و این آغاز دوستی من با گلزار خانم شد».
آنطور که لطیفه خانم تعریف میکند، گلزار یک دختر و یک پسر به نامهای مریم و حسن داشت. حسن پسرش به علت بیماری سِل مادرش[گلزار] به صورت معلول شدید مادرزادی به دنیا آمده بود و دکترها هم گلزار خانم را جواب کرده بودند.
او میگوید: روزی گلزار خانم سر چشمهای که با هم لباس میشستیم به من پیشنهادی کرد که کلهام سوت کشید؛ او از من خواست تا با همسرش ازدواج کنم؛ نفسم بند آمده بود، انتظار چنین حرفی را نداشتم، آب دهانم را قورت داده و سر گلزار خانم فریاد کشیدم که تو من را چه فرض کردهای؟ خدا رحمتش کند، ساکت و آرام نگاهم کرد و دستهایم را گرفت و تنها یک کلمه گفت: «پس من، مریم و حسن را به چه کسی بسپارم؟».
صحبتهای لطیفه خانم به اینجا که میرسد، از جایش بلند میشود تا ناهار حسن را گرم کند.
میگوید: «حسن برنامه غذایی دارد و باید ناهارش را سر ساعت ۱۵ بخورد، بعد از خوردن ناهار در صندلیاش می نشیند و ساعتها خیابان را نگاه میکند؛ بچهام تفریحی ندارد».
با خنده به لطیفه خانم میگویم که بچهای که میگویید، ۶۰ سال را رد کرده است، ابروهایش را گره میزند و میگوید: او یادگار حاج یونس و گلزار خانم است و تا مادامی که جان در بدن دارم، حسن امانتی گرانبهاست.
پس از دادن ناهار حسن برمیگردد و به حرفهایش ادامه میدهد: «کجا مانده بودم؟ آهان یادم افتاد؛ تصمیم سختی بود، دلم آتش گرفته بود؛ شب و روز نداشتم که اگر گلزار خانم بمیرد پس تکلیف آن بچهها چه خواهد شد؟ چند روز بعد از این اتفاق دوباره گلزار خانم را دیدم و به او گفتم که چرا من را برای ازدواج با همسرت انتخاب کردی؟ تبسمی زده و گفت: چون تو مهربان هستی، تو نمیتوانی نامادری باشی یا به بچههایم بیمحلی کنی».
لطیفه خانم ادامه میدهد: «گریهام گرفت و به گلزار خانم گفتم که عمر دست خداست و شاید من زودتر از شما مردم؛ ناامید نباش و به خاطر بچههایت بجنگ، ولی او قبول نکرد و اصرار داشت که باید در زمان حیاتش، از سرنوشت بچهها مطمئن شود».
او اضافه میکند: «مانده بودم که ماجرا را چگونه به پدر و مادرم تعریف کنم، از یک طرف همه از دین و ایمان همسر گلزار خانم تعریف میکردند به خاطر همین دلم را به دریا زدم و قضیه را با خانوادهام در میان گذاشتم. چند روزی پدرم اخم کرده و با ترش رویی با من برخورد میکرد ولی بعد به تحقیق حاج یونس( همسر گلزار خانم) رفت و اجازه خواستگاری را داد».
آهی از ته دل میکشد و میگوید: «مادرم بارها به من میگفت که هم زن دوم میشوی و هم دو فرزند ناتنی را قرار است نگه داری؛ ولی من تصمیمم را گرفته بودم و میخواستم تا گلزار خانم خیالش از بابت بچهها راحت باشد».
گلزار خانم قند عروسی را بالای سرم سایید
میگوید: «۱۶ ساله بودم که به عقد حاج یونس وطنی درآمدم و خود گلزار خانم قند را بالای سرم سایید؛ زندگی فقیرانهای داشتیم و گلزار خانم روز به روز حالش بدتر میشد ولی سعی میکردم تا آب در دلش تکان نخورد؛ خانم خانه او بود و اصلا علاقهای نداشتم تا این شرایط عوض بشود؛ همین که گلزار نفس میکشید برایم دلگرمی بود».
مریم و حسن را به تو میسپارم
او ادامه میدهد: «حسن عین تکه گوشتی بیتحرک بود، هم دو بچه که یکی معلول بود را تر و خشک میکردم و هم خود گلزار خانم را، یک و نیم سال گذشت و روزی که گلزار خانم نفسهای آخرش را میکشید، دستم را گرفت و زیر لب گفت، تو را به خدا سپردم و مریم و حسن را هم به تو، رهایشان نکن، مادرشان باش».
هستم بر عهدی که بستم
لطیفهخانم با گوشه روسری، اشکهایش را پاک میکند و دوباره به حرفهایش ادامه میدهد: «نام من زهرا بود ولی لطیفه را گلزار و حاج یونس برایم گذاشتند، زیرا معتقد بودند که من قلب لطیفی دارم، چه بدانم، به قول مادرم هر کسی یک تقدیر دارد و این هم تقدیر من بود و خوشحالم که اگر دکتر یا مهندس یا قاضی هم نشدم تا در جامعه موثر باشم لااقل بر عهدی که با مادری بستم، تا الان هستم و خواهم بود».
بیشترین توجهم به حسن بود
لطیفه آبا میگوید: «یک سال بعد از فوت گلزار خانم، خداوند به من پسری به نام حسین داد و حسن و حسین و مریم را با هم بزرگ کردم ولی خدا شاهد است که بیشترین توجهم به حسن بود زیرا حسن ناتوان بود و توان حتی حرکت کوچک را هم نداشت ولی به قدری بدن او را با روغن زیتون ماساژ میدادم و به دکتر میبردم که توانست کمی تحرک داشته باشد».
هر سال یک بچه به دنیا میآوردم!
لبخندی زده و ادامه میدهد: «روزها گذشت و من هم عین زنان قدیم هر سال یک بچه به دنیا آوردم، کسی هم نبود بگوید آخر زن حسابی چه خبرت هست، مگر وضع مالیتان خوب است که هر سال یک بچه به دنیا میآوری؟ ولی خدا را شاکر هستم که الان ۷ دختر و ۳ پسر دارم و همگی به جز حسن صاحب شغل و زندگی بوده و بچههای صالحی برای من و حاج یونس هستند».
وقتی فرش خریدیم، عین بچهها ذوق کردم
لطیفه خانم اضافه میکند: «حاج یونس یک دستگاه جوراببافی داشت و با آن کار میکرد و من هم پولهایمان را جمع میکردم؛ هیچ وقت یادم نمیرود روزی را که برای اولین بار برای خانهمان فرش خریدیم، به قدری عین بچهها ذوق کرده بودم که حاج یونس خندهاش گرفته بود».
فرزندداری به سبک «لطیفه آبا»
او سختی های زندگیاش را اینگونه تعریف میکند: بزرگ کردن حسن هم سختیهای خودش را داشت، همه کار کردم تا بتواند از خود یک حرکتی نشان دهد و الحمدالله موفق هم شدم زیرا بچهای که حتی توانایی برداشتن پارچه از روی صورتاش را نداشت الان خودش حمام میرود و لباسهایش را میپوشد.
وقتی مادر زن شدم
لطیفه خانم می گوید: ۳۰ سالم نشده بود که مریم ازدواج کرد و کنار اسمم، واژه مادر زن هم آمد، مریم دختر بزرگم بود و شاید من مادر اصلیاش نبودم ولی حکم بچه بزرگ برایم داشت، با او مشورت میکردم و با هم درد و دل میکردیم، هر عید برایش عیدانه می بردم؛ لباس عروسی را بر تنش کردم و به خانه بخت فرستادم، با اینکه خودم خیلی از وسایل را نداشتم ولی جهیزیه خیلی خوبی به او دادم تا حس نکند که مادری ندارد.
خیلیها گفتن حسن را خفه کن!
او با یادآوری برخی خاطرات تلخ آن دوران، ادامه میدهد: بعد از فوت گلزار خانم، خیلیها به من گفتند که آن بچه(حسن) دردسر است و بالشت را روی دهانش بگذار تا خفه شود ولی من گریه کردم و به همه آنها گفتم که شما شیطان هستید و وجودتان پر از نفرت و مکر هست، به خدا اگر الان بچههایم خوشبخت هستند و زندگی و اولاد سالم و صالحی دارند به برکت همین حسن است؛ درست است که نام حسن در شناسنامهام نیست ولی نام او در قلبم حک شده است.
خوشحالم که با حاج یونس ازدواج کردم
از او میپرسم آیا پشیمان نشدی که با آقای وطنی ازدواج کردی؟ در پاسخ میگوید: من و حاج یونس سالهای خوبی در کنار هم داشتیم و خوشحالم که در آن سن و سال، حاج یونس را به همسری انتخاب کردم زیرا یکبار هم سر من داد نزده بود و همیشه با احترام با من حرف میزد و بچهها را هم جوری تربیت کرده است که الان پسرم حسین وقتی به من زنگ میزند، همسرش میگوید که آبا، هیچ وقت حین صحبت با تو، نمینشیند و همیشه به احترام شما، ایستاده حرف میزند.
امیدوارم شرمنده گلزار نباشم
همه سعی خود را کردم تا امانتدار خوبی برای گلزار خانم باشم و امیدوارم وقتی آخرین نفس خود را میکشم، شرمنده آن زن نباشم و حسن و مریم هم اگر کوتاهی در حقشان کردم، من را حلال کنند.
مادرترین نامادری
حدود ۲ ساعتی از گفتوگوی من با مادرترین نامادری میگذرد ولی هنوز حرفهای زیادی برای گفتن دارد؛ مثلا لطیفه خانم از درد و دلهایش با حسن برایم تعریف کرد و حتی از روزی که او دچار ایست قلبی شده و بیهوش روی زمین افتاده بود، حسن با خواهرش نجیبه تماس گرفته و موضوع را اطلاع می دهد و بلافاصله اورژانس برای نجاتش میآید و یا از خواستگار رفتن برای حسن و جواب رد شنیدنها؛ ولی هیچ کدام باعث نشده تا ذرهای از دست حسن خسته شود و یا به فکر تحویلش به بهزیستی باشد.
درخواست حاج یونس از لطیفه خانم
لطیفه خانم میگوید: من و حاج یونس ۱۶ سالی اختلاف سنی داشتیم، سال ۹۲ بود که حاج یونس به دلیل مشکلات جسمی ناشی از کهولت سنی مدام در بیمارستان بستری میشد؛ روزی دستم را گرفت و با صدای آرام از من حلالیت خواست و گفت: لطیفه من، تو به من زندگی دیگری دادی، تو مادر مریم، حسن، حسین، فریده، سکینه، فاطمه، نجیبه، علی، حمیده و زکیه من بودی؛ همه بچهها سر و سامان گرفتند و همه اینها به لطف خدا و مادری بینظیر تو بود ولی میدانم چه زحمتی برای حسن کشیدی که هیچ کسی این کار را نمیکرد از اینرو اگر من مُردم، میتوانی او را به بهزیستی بسپاری.
مراقب حسن باش
این مادر فداکار و مهربان ادامه میدهد: بغضم ترکید و برای اولین بار با صدای بلند با حاج یونس حرف زدم و گفتم مرد این حرفها چیست که تو میگویی؟ انگار سنت که رفته بالا عقلت را هم از دست دادی؟ مگر من برای بزرگ کردن حسن منتی زدهام؟ مگر گلایهای کردم؟ حاجی لبخندی زد و گفت، پس مراقبش باش.
همان سال حاج یونس را از دست دادیم، ولی خدا را شاکرم که بچهها اجازه ندادند تا زیاد احساس تنهایی کنیم، سه دخترم (نجیبه، حمیده و زکیه) هر روز اینجا میآیند و حتی نجیبه خانهاش را هم نزدیک بلوک ما خریده تا همیشه کنار ما باشد، من هم با پسرم حسن زندگی میکنم و برخی از کارهای شخصی او از جمله گرفتن ناخن، ماساژ پاها، اصلاح صورت را انجام میدهم ولی یک نوه هم به نام میلاد دارم که امسال از دندانپزشکی علوم پزشکی تبریز قبول شده و اصلاح موی سر و صورت دایی خود را بر عهده گرفته است و خیلی کمک حال من است و خیلی وقتها حسن را با کلی مصیبت سوار ماشین کرده و بیرون را میگرداند.
ساعت به وقت عصر است و دخترها هم یکی، یکی زنگ خانه را میزنند و آبا هم هر بار با ذوق و شوق به استقبال آنها میرود و چنان نازگلهایم صدا میکند که نشان از صفای آن خانه دارد. آبا ۴۸ نوه و نتیجه دارد که آقا حسن، عمو و دایی بزرگ آنهاست.
از آبا و پسرش خداحافظی میکنیم، هر دو برای بدرقه میآیند که آقا حسن کنار در خروجی، میگوید: خانم خبرنگار، مادر رفیق بدون رشوه است، او مادرتر از هر مادری است، و خدا را شکر میکنم که من هم یک رفیقی این چنینی دارم. مادر بدون رشوه من، مادرتر از هر مادری است
«لطیفه آبا» الگویی برای نامادری
«لطیفه آبا» الگویی برای نه تنها «نامادریها» بلکه خیلی از «مادرها» است تا فرزندداری را از او یاد بگیرند.
انتهای پیام/۶۰۰۲۷/ر