خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: رد نخلها من را به آنها رساند؛ نخلهای در هم تنیدهای که آفتاب را با زور پایین کشیده بودند تا زیر بغل دانههای خرمایشان را بگیرد و سرِ برگهای سرسختشان را بالا ببرد! مردمانی که بین آنها و تکنولوژی، آنها و زندگی پر زرق و برق، آنها و تمدنهای بزکشده وارداتی و بین آنها و حتی ما، فقط یک جاده بلند و باریک، فاصله بود. جادهای که میرفت تا از «اهوازِ» پر هیاهو دل بکند و به دیاری وصله بخورد که نامش «کارون» است؛ یعنی جاری و روان و ستودنی!
سرم را به پنجره تکیه دادم و نخلهای سمت چپ جاده را که ایستاده، بر خانههای سمت راست جاده سلام میدادند شمردم. زیاد و فراوان بودند. آنقدر که سهم هر خانه، یک ردیفِ طولانی از نخلها میشد. نخلها و آدمهایی که مروتشان در غمناکترین روزهای تاریخ عالم بشریت با هم ممزوج شده بود و غیرتشان به شکل موکبهایی بی شیله و پیله طلوع کرده بود تا نجوای «هل من ناصرِ» حسین بن علی (ع) بی پاسخ نمانَد.
اما چه سود که من این راز را نمیدانستم و تنها، رهگذری بودم، که میرفتم؛ از خودم. از شهر. از آدمها! میرفتم تا از همه نقابهای روی صورتها فاصله بگیرم. میرفتم تا باور کنم که «حسین بن علی» برای همیشه تنهاست و این روسپیاناند که در مملکت ثارالله، برای هوسهایشان، سر مردان خدا را میبُرند و زیر تشتهای خونینشان، هلهله کنان، میرقصند!
نوری سزاوار تماشا
راننده پایش را روی پدال گاز فشار داد. انگار که او هم برای دل کندن و رفتن عجله داشت. چشمهایمان نوری را که سزاوار ایستادن و تماشا بود، نمیدید. هر چه که بود، سکوت بود و خاموشی شهری که هنوز شبیه «کوفه» سال شصت و یکم هجری بود! و من، راویی بودم که در انبوهِ ماشینهای در حال فرار، عَلَم «حسین»ی، به خیال خودم، زخمی و فراموش شده را به دوش میکشیدم! جوانمردی که در سالروزِ به خون پیچیدنش در مبارزه با شمر شهوتها، فراخوان عریان شدن زیر بیرق علمدارش را میدهند!
تا اینکه تقدیر، ما را به «کارون» رساند؛ به نقطه تلاقی «عشق» و «عقل»؛ به آنجایی که آدم، عاقلانه برای عشقاش میمیرد و عاشقانه برای آرمانهای عاقلانهاش میجنگد.
حسین (ع) هنوز زنده است
پنجره سمت شاگرد هنوز نیمه باز بود و هُرم گرما به صورتم سیلی میزد که دخترکان و پسرکانی با ماکسیها و دشداشههای مشکی، مرعوبمان کردند! دستهایشان کوچک بود اما فریادهای «یا حسین»شان بلند. با دمپاییهای انگشتی و لپهای داغ و گلانداخته، تنهای نرم و لطیفشان را به کاپوت گر گرفته چسبانده بودند که حرکت نکنیم. چه باید میگفتم؟ چه باید میکردم؟ توقف در سرزمین کران و کوران بیمعنا بود! ما «حسین» را باخته بودیم و حالا کدام پیرهن مشکی و اشکهای روضهای میتوانست برگ برندهی دستهای خالیمان باشد و گناه لبهای فرو بستهمان را بشوید؟
از ماشین پیاده شدم؛ اما نه برای همراهی، میخواستم با این خردسالانی که نمیدانستند ما بزرگسالان چطور آتش به رزق محبت آلالله زدهایم همدردی کنم و بگویم: «شرمنده که عشق حسین را به شما نرساندیم اما باید پیرهنهای مشکیتان را از تن به در کنید، چه بخواهید یا نخواهید، همه چیز تمام شد!»
با خودم فکر میکردم دیگر از دست هیچکسی کاری بر نمیآید. با خودم میگفتم وای بر مردمان عصری که به خاطر چنگ زدن به دامان زنانی هرزه، سر مردانی عفیف را هزار باره بر بالای نیها میبرند. اما دخترکی چهار ساله با گیسهایی از دو طرفِ سر، بافته، دستم را گرفت و کشید و بُرد، به جایی که «حسین» هنوز زنده بود!
علمدار سقای کوچهها
راننده همان لب جاده ایستاد. گفتم: «تا به شربت، گلو خنک کنید برمیگردم» سر تکان داد و با دخترک دویدم. گویی «حنان»ی کوچک شده بودم که راه گم کردهام و دخترک، عاقله زنی که میخواست من را به خانهمان برسانَد!
کوچهها پهن بودند و تو در تو. و خانهها پیرهنی آجری به تن داشتند. سر ظهر بود و هیچکس جز خودشان جلوی درِ خانهها نبود. یکیشان سطلهای خالی رنگ را روی هم چیده بود و یک پرچم روی آن کشیده بود. یکیشان سبدهای میوه را به هم دوخته بود و چای و خرما و قهوه میداد. و یکیشان که هیچکدامِ اینها را نداشت، دست توی دست خواهرهایش، فلاکس آب خنکی روی شانههایش گذاشته بود و «سقا» شده بود!
طوعههای کارون!
کنار یکی از موکبهای کودکانهشان نشستم تا نفسی تازه کنم. برایم آب آوردند؛ آبی که رد رودش به «فرات» میرسید، به آن گوارای شیرین شهد، که کام ترک برداشته نوادهی رسول الله (ص) را تر نکرد. جرعهای نوشیدم و هزار رحمت فرستادم به شیر پاکی که از سینه مادرانشان نوشیدهاند. و ای کاش میتوانستم «مسلم» را نیز به اینجا بیاورم، به شهر کارونِ سال یک هزار و چهارصد و چهل و پنج هجری قمری. به دیاری که تب خاک و شیرینی نخل و شلاق آفتابش با کوفه مو نمیزند اما تربیت «طوعه»هایش با تمام دنیا فرق دارد.
اینجا، طوعهها، پنهانی آب نمیدهند، و پسرانشان، مسلم را به گزمهها نمیفروشند. اینجا زنان، پسرکان و دخترکانشان را جلوی درِ خانهها نشاندهاند تا اگر مُسلمی و مُسلمانی گذشت به جای سنگ بر پیشانیاش زدن، آبش بدهند و بگویند: «لبیک یا حسین (ع)»
اینجا برای حسین (ع) دعوتنامه ننوشتهاند اما پابرهنه بر جادهها و آستانه خانهها به استقبالش ایستادهاند تا بیمروتی کوفی را با غیرتی کارونی جواب بدهند.
پرچمهای سرخ یا حسین
و منِ بی سر و پا که هراسان، از هیاهوی شهر، گریخته بودم، حالا، ناخواسته، میهمان موکبهای طفلانی بودم که با تمام دار و ندار دستهای کوچکشان میزبان شده بودند و از کوچه به کوچه و خانه به خانه شهرشان بیرون ریخته بودند. پسرکان با دشداشههای مشکی از تیرهای برق بالا میرفتند تا چوبهای تنها دارییشان را که پرچمهای سرخ «یا حسین» بود در تمام درزها بکارند. و دخترکان، با چشمانی اشکآلود و انگشتانی حنابسته، بر روی پیادهروهای جلوی خانههایشان مینشستند و بر سینههای کوچکشان میکوفتند تا شریک غمی یک هزار و چند صد ساله شوند.
دست دخترکی که دستان گمشدهام را گرفته و کشیده بود تا خودم را، و آرمانهای گم شدهام را در موکبهای ساده و کوچکشان پیدا کنم بوسیدم و روبهرویش بر زمین زانو زدم: «عظم الله اجورنا» بزرگتر از سن و سالشان میفهمیدند و جز این جمله، برای تشکر از او و بقیه بچههای کارون، کلماتِ سزاواری نیافتم. چشمهایشان مثل خورشید میدرخشید. خوشحال بودند از اینکه منِ آدم بزرگ، آنها را به عنوان بخشی از خادمان قافله بزرگ سیدالشهدا (ع) پذیرفتهام. دورم حلقه زدند. هر کدامشان چیزی برای پذیرایی آورده بود. نگاهشان کردم. صورتهایشان پر از ایمان بود. ایمان داشتند به حسینی که ما دیگر به او ایمان نداشتیم! و در استوریهای اینستگرام و توییتهای توییترهایمان حضرتش را به سکههای زر شیطان که اینبار «تابعیت» و «گرین کارت»هاست فروختیم.
ما ننسی حسینا
سرشان را بوسیدم و گفتم: «میدانید بعضی از آدم بزرگها میخواهند چه کار کنند؟» با تعجب نگاهم کردند: «چه کار؟» دستی به پرچمهای موکبهای کوچکشان کشیدم: «میخواهند این پرچمها بر زمین بیفتند. میخواهند شما امام حسین (ع) را نشناسید. میخواهند موکبی نباشد و ...»
اخمهایشان توی هم رفت و دخترکان و پسرکان با هم یزله رفتند: «ابد والله، یا زهراء، ما ننسی حسینا» عبایم را دور کمرم پیچاندم و من هم با عاشقان کوچک اما بزرگ حسین تا سر جاده هروله کردیم؛ دل توی دلم نبود. و مگر حسین تنها میمانَد؟ به طرفشان چرخیدم: «هیهات؛ که به خداوندی خدا سوگند، حسین (ع) را فراموش نخواهم کرد، و نخواهیم کرد» پسرکان و دخترکان بدرقهام کردند.
سوار ماشین شدم. برایشان دست تکان دادم و زیر لب برای غیرتشان خیرُ حافظاً خواندم. غیرتی که یادم داد اگر تمام جهان هم پای بیرق حسین نبود، اگر تو، تنها، خودت بودی و یک لیوانِ آب داشتی، بیرون بیا، و با تمام توان جانت فریاد بزن: «لبیک یا حسین» که به خدا، حسین زنده است و این ماییم که مُردهایم!
پایان پیام/