خبرگزاری فارس ـ همدان، آنچه در این متن آمده گوشهای بسیار کوچک و محدود از برهههای مختلف حیات پیامبر رحمت، حضرت ختمی مرتبت محمدبن عبدالله(ص) است که با استفاده از قالب داستانی و شیوههای نگارشی مثل اول شخص موجب شده تا در برخی از خاطرات به ناچار دیالوگهایی که استناد عینی در متون تاریخ ندارند( اما بنا به حواشی موجود امکان بیان آنها وجود دارد) به کار رود؛ البته این گفتگوها از فحوای تاریخ برداشت شده است. کمی روان و ساده بیان شده تا بر دل همه بنشیند.
باران
قحطی مکه را زمینگیر کرده بود. چند سالی بود که روی سرسبزی و آبادانی را به خود ندیده بودند. روزها میگذشت تا اینکه زنان مکه خبری را دهان به دهان به یکدیگر رساندند. آمنه صدف نابترین در عالم امکان شده بود. هنوز خبر بارداری آمنه دهان به دهان میچرخید که ابرهای بارانزا سرزمین حجاز را فرا گرفتند و ...چنان مردم در نعمت و رحمت غرق شدند که آن سال را «سنهالفتح» نامیدند.
طلوع
در زیباترین جمعه تاریخ، آن هنگام که تبسم خورشید در ذره ذره سرزمین حجاز جاری بود، ناگهان نوری به آسمان برخاست و شمیم دلانگیز سرود عشق را در مکه گستراند. ایوان کسری شکافت، آتشکده فارس از خودنمایی بازایستاد، دریاچه ساوه موجهایش را به دست فراموشی سپرد، خدایان سنگ و چوب عرب رنگ باختند و آمد. آمد همان که جهانی آمدنش را به فرخندگی مژده داده بودند. محمد(ص) زلالترین و شوقانگیزترین سروده هستی دنیا آمد.
یتیم عبدالله
پستان راستش شیر نداشت. بچه خودش را هم با سینه چپ شیر داده بود. وقتی میخواست شیرش بدهد پستان چپ را توی دهانش گذاشت ولی او نمیمکید. سرش را خم میکرد سمت پستان راست. از ناچاری پستان راست را توی دهانش گذاشت و او مکید. خیلی عجیب بود و شیر از سینه راست حلیمه جاری شد.
سیمای نورانی
با اینکه کودکی بیش نبود هرگاه از خواب برمیخاست تمیز بود و معطر. نورانی و سرحال انگار نه انگار که طفل است، مسرور که میشد چشم بر هم مینهاد و آرام آرام لبخند روی لبهایش جاری میشد. ملیح میشد. پیامبر. با اینکه نوجوانی بیش نبود اما هرگز بلند نمیخندید.
صومعه
از دور نگاه کردم، دیدم ابری بالای سر پسر تشکیل شده همین طور که کنار قافله قدم میزد و از ابتدا به انتهای قافله میرفت ابر هم بالای سرش بود و همراهیاش میکرد. پرسیدم این طفل کیست؟ نامش چیست؟
نامش محمد است فرزند برادر ابوطالب.
راهب گفت: اگر این گونه باشد باور کنید که او پیامبر میشود به خدا او پیامبر میشود...
ابوطالب با شیندن پیشگویی راهب از ادامه سفر منصرف شد و از ترس گزند به برادرزاده نوجوانش بازگشت.
بانوی آفتاب
گفته بود به مرد امینی برای سرپرستی کاروانهایش نیاز دارد. محمد رفت و استخدام شد. اولین پیشنهاد سفر به شام بود. رفت و برگشت با سود فراوان...
خدیجه بانوی اول قریش بود و به عفت و شرافت شهره. خواب دیده بود که خورشیدی از آسمان فرود میآید و خانه او را برای اقامت برمیگزیند و خانه سراسر نور میشود. تعبیر خواب خواست. گفتند: «با بهترین مردان ازدواج میکنی» و او آن گاه که محمد را دید خورشید خانهاش را شناخت.
-خدیجه پرسید: کارت را خیلی خوب انجام دادی حقوقت را آماده کردهام راستی میخواهی با این پول چه کنی؟
- عمویم میخواهد همسری از خویشاوندان برایم انتخاب کند...
- لبخند زد و گفت قبول داری من برایت همسری انتخاب کنم؟ من زنی را سراغ دارم که بین خویشان شما امتیازات ویژهای دارد همه او را میشناسند و به نیکی از او نام میبرند. فقط دو عیب دارد اول اینکه قبلا ازدواج کرده و دوم اینکه کمی از تو بزرگتر است. محمد منظورش را فهمید اما حیا اجازه نداد سرش را بالا بگیرد و پاسخی بدهد... بعد از خواستگاری ابوطالب از خدیجه برای محمد، خدیجه شد شریک رنج پیامبر و بانوی آفتاب و مادر آب.
سه نفر
آن گاه که پیامبر شد تنها پسرعمویش علی که نوجوان بود و خام! به او ایمان آورد و همسرش خدیجه. از آن همه خویش و نزدیک هیچ کس دعوتش را نپذیرفت و محمد بود این دو نفر.
همسایه
مردم سنگش میزدند، آب دهان بر صورتش میانداختند و دیوانهاش میخواندند اما او ادامه میداد صبورانه و پدرانه و همه را به دین خدا فرامیخواند. پاشنه پاهایش زخمی شده بود و خونی. هر روز که از خانه بیرون میآمد همین آش بود و همین کاسه. یک روز زباله، یک روز خاکروبه، یک روز سنگ و چوب و یک بار هم شکمبه گوسفند. بد همسایهای بود این یهودی. حالا هم که سخت بیمار شده بود رفت به سراغش و گفت: «دیدم چند روزی است پیدایت نیست و گفتند بیماری. آمدم حالت را بپرسم. به همین سادگی گذشت از آن همه بدی. و ایمان آورد آن یهودی».
شعب ابیطالب
خرید و فروش با محمد و یارانش، رفت و آمد با محمد و یارانش و ازدواج با یاران محمد، طرفداری از هواداران محمد همه ممنوع. امضا کردند همه بزرگان قریش. میخواستند عرصه را بر محمد تنگ کنند. سه سال کارشان بود. سه سال این کارشان شده بود.
موریانه
ابوطالب، پیامبر و بعضی از هواداران از شعب آمدند بیرون کنار کعبه. قریش گفتند: ابوطالب! دست از محمد و دین جدیدش بردار. بدون هیچ اعتنایی گفت: کسی که به عهدنامه دست نزده؟ گفتند: نه.
اگر به شما خبر بدهم که عهدنامه را موریانه خورده و فقط کلمه «بسم اللهم» مانده چه میکنید. گفتند از کجا میدانی؟ گفت: از خدای محمد؛ خندیدند. صندوق را باز کردند. فقط بسمک اللهم مانده بود. محاصره را نشکستند. عصبانی هم شدند و هم دشمنی شان را هم بیشتر. فقط مجبور شدند اجازه خروج از شعب را به آنها بدهند.
عام الحزن
عمو که تنهام گذاشت. امید و پناه و مرهم زخمهایم تو بودی...خودش خانم را در مکه خاک کرد. در حجون. غم در تمام وجودش رخنه کرده بود. خدیجه(س) را از دست داده بود. به فاصله چند روز پس از فوت ابوطالب (ع)...چه سالی بود. عامالحزن.
تار عنکبوت
یثرب شمال مکه بود اما رفت جنوب مکه.گفتند: زنده و مرده محمد 100 شتر جایزه دارد. مردم اطراف مکه پخش شدند گویی همه 100 شتر گم کرده بودند. استاد ردیابی، ردیابی کرد تا دهانه غار ثور اما تار عنکبوت تنیده به در غار و کبوترهایی که روی تخم خوابیده بودند باعث برگردند.
شهر پیامبر
چه استقبالی کردند مردم یثرب. هرکس افسار شتر را میگرفت که پیامبر مهمان او باشد. پیامبر گفت: شتر را رها کنید هر کجا فرود آمد همانجا میشود خانه و استراحتگاه من. شتر انتخاب کرد و ایستاد ۱۰ دینار دادند و زمین را خریدند بعد هم آستین بالا زدند و مسجد را ساختند.
دختر
بلند میشد. تمام قد. آن زمانی که عرب از دخترادار شدن روسیاه میشد و آنها را زنده به گور میکرد او جلوی پای دخترش بلند میشد تمام قد. او را در آغوش میگرفت و میبویید و میبوسید و میگفت: ریحان است و دسته گل.
سلمان فارسی
یهودیها که احزاب عربستان را جمع کردند برای جنگ، سلمان پیشنهاد داد جاهایی که آسیبپذیر است خندق بکنید. قبول کردند و مشغول کار شدند حتی خود پیامبر. انصار و مهاجر سر اینکه سلمان به کدامشان تعلق دارد با هم مشاجره میکردند که پیامبر فرمود: «سلمان منا اهل البیت».
مباهله
مسیحیهای نجران آمده بودند مدینه برای تحقیق بیشتر و کمی بحث کردند و قانع نشدند و گفتند مباهله کنیم. یعنی یک جایی بیاییم و از خدا بخواهیم دروغگو را از بین ببرد. قبول کرد. آنها زودتر آمده بودند. بزرگشان گفت اگر با سپاهیان خود و بزرگان و زرومندانش آمد دروغگوست ولی اگر با کسانی که دوستشان داشت آمد هر چه گفت درست است. او آمد و کنارش علی و فاطمه و حسن و حسین بودند. مسیحیها پشیمان شدند.
هسته خرما
نشسته بودند دور هم و خرما میخوردند. هسته خرماهایش را یواشکی جلوی علی میگذاشت. بعد از مدتی گفت: پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد. همه نگاه کردند و جلوی علی از همه بیشتر خرما بود. علی گفت: ولی فکر کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده. همه نگاه کردند. جلوی پیامبر هسته خرمایی نبود. همه خندیدند.
عزیزتر از خود
از حضرت پرسیدند برای چه محاسن شما این قدر زود سفید شده است؟
فرمود: مرا سوره هود، واقعه، مرسلات و عم یتسائلون پیر کرده، آنها شرح قیامتاند. شرح حال امتهای گذشته. آن قدر برای هدایت مردم و ترس از عذاب امتش غصه میخورد که آیه نازل شد: « ...برای شما پیامبری از خودتان آمد که بر او سخت دشوار است که شما در رنج بیافتید. به هدایت شما حریص و نسبت به مومنان دلسوز و مهربان است.»
آداب نبرد
«... غنایم را سرقت نکنید، کفار را پس از کشته شدن کاری نداشته باشید. اعضای بدنشان را جدا نکنید، به اطفال زنان و سالخوردگان آسیبی نرسانید. به درختان صدمه نزنید و نخلستانها را نسوزانید. آب را بر مشکران نبندید. آب را آلوده نکنید... به نام خدا و برای خدا جهاد کنید...»، قبل و بعد هر نبردی، این جملات را میشنیدیم از زبان خودش.
رحمهاللعالمین بود
به خانه که میآمد وقتش را ۳ قسمت می کرد بخشی برای خدا، بخشی برای خانواده و قسمتی برای کارهای شخصی. شوخی و مزاح هم میکرد اما جز حق و راست چیزی بر زبان میآورد.
با نشاط راه میرفت. راه رفتنش شبیه راه رفتن انسان خسته و ناتوان نبود. در سفر انتهای جمعیت راه میرفت تا اگر کسی درماند کمکش کند. سواره هم که بود یکی را بر ترک مینشاند. همیشه اول به کودکان سلام میکرد و میگفت میخواهم این کار بعد از من سنت شود.
هرگاه یکی از اصحاب و یا همسایگان را سه روز متوالی نمیدید جویای احوال میشد. هیچ خصلتی را بدتر از دروغ نمیدانست. به همه یکسان نگاه میکرد. بیمثال شجاع بود. هیبتی داشت عجیب. وقتی جنگ شدت میگرفت خود را در پناه او جای میدادیم. هیچ یک از ما از او به دشمن نزدیکتر نبود. جرأت میخواست کسی به پیامبر نزدیک شود. « لا تکلف الا نفسک»، چون این آیه نازل شد شجاعترین مردم کسی به حساب میآمد که در پناه رسول الله میجنگید. با این وجود در تمام طول این ۲۳ خون هیچ بنی بشری به دست پیامبر رحمت ریخته نشد.
عزرائیل آمده...
در را باز کرد مردی را دید که اجازه ورود میخواهد گفت: پیامبر حال خوبی ندارند و کسی را نمیپذیرند، کارتان را بگویید...» قانع نشد. پیش حضرت بازگشت قبل از اینکه چیزی بگوید پیامبر فرمود: «بگذار بیاید برادرم عزرائیل است.»
دنیا و تاریکیهایش را رها کرد و رفت، نه دیناری داشت و نه درهمی. نه بندهای نه کنیزی. نه گوسفندی و نه شتری. تنها استر سفیدش که بر آن سوار میشد مانده و زرهاش.
انتهای پیام/ 89001/