خبرگزاری فارس، محمد رضازاده: «مهربانی» واژه مقدسی است که حد و مرزی ندارد، نژاد و قومیت نمیشناسد و نمیتوان جغرافیایی برای آن متصور بود. این واژه مقدس نقطه اتصال پیوند انسانها در هر نقطه از این کره خاکی است که با آن میتوان قلبهای آزرده را ترمیم و از نو ساخت.
«مهربانی» شاهرگ حیات هر انسان و منشأ و تجلی گاه بروز وظهور زیباترین شاخصههای انسانی است.
«مهربانی» مهمترین اصل انسانیت است اما تقسیم کردن آن کار هرکسی نیست، انسانهای مهربان با سبکبالی و بدون آنکه کسی را قضاوت کنند آغوش خود را به روی هم نوعان باز میکنند. حکایت عجیبی است وقتی دست نیازمندی را میگیری و گرمای آن سببساز شکفتن جوانههای امید و سرزندگی برگهای پژمرده انسانی دیگر میشود.
قصه تلخ زندگی «محمد» و «نسرین»
«نسرین و محمد» دو کودک معصوم این قصه هستند، قصهای که شاید شنیدن آن دل هر انسانی را به درد آورد، دو کودک ساده و بی آلایش که پس از تحمل سالها سختی دست خود را به سوی مردم مهربان دراز کرده و انسانهای مهربان این شهر مثل همیشه چیزی جز مهربانی برای هدیه دادن به این دو کودک معصوم نداشتند.
این خواهر و برادر بلوچ تنها 14 و 12 سال از تولدشان گذشته است اما رنج بیماری به مانعی برای رشد جسمانی این کودکان تبدیل شده به گونهای که در نگاه اول تصور میکنی با کودکی 7 ساله روبه رو شدهای.
این دو کودک معصوم سالها است که با بیماری «سرطان پوست» دست و پنجه نرم میکنند، بیماری که نه تنها مشکلات زیادی برای آنها ایجاد کرده بلکه امان از خانواده بریده و پدر این کودکان برای درمان آنها به هر راهی که فکرش را بتوان کرد متوسل شده است.
نسرین شال تیره رنگی بر سر دارد و ماسک سفیدی صورت پر از زخمش را پوشانده است، از او میپرسم چند خواهر و برادر هستید، خجالت از صورتش میبارد و سرش را پایین میگیرد، «محمد» که شیطنت کودکانه خاصی دارد میگوید 6 برادر و خواهر دیگر دارم، شکر خدا همه سالم هستند و فقط من و نسرین به این بیماری مبتلا شدهایم.
میگوید پدرم گفته وقتی چهار سالمان بود علایم این بیماری بر روی صورتمان ظاهر شد و همان دوران نقطه آغازی برای سختی و مشکلات ما بوده است اما پدرم برای درمان ما هرکاری کرده ولی بهبودی حاصل نشد...
روی تخت بیمارستان دراز کشیده از او در مورد شغل پدرش سوال میکنم بهگونه ای از درآمد پدرش تعریف میکند که گویی هیچ چیزی در زندگیاش کم ندارد، با همان لبخند کودکانه میگوید تنها منبع درآمد ما، یارانهای است که هرماه به حسابمان واریز میشود، پدرم از ناحیه دست دچار عارضه جدی است که توان کار کردن ندارد؛ از آن گذشته به دلیل مشکلات بیماری ما مرتب در مسیر تهران است و دیگری وقتی برای کارکردن برایش باقی نمیماند.
سفرهای برای «نذر مهربانی»
همین یک ماه پیش بود که با دعوت از خیرین کمپینی برای کمک به آنها تشکیل شد، کمپینی برای یاری رساندن به این دو کودک معصوم؛ باز هم مثل همیشه این خیرین بودند که برای کمک به بیماران پیشگام شدند و قول تامین هزینههای درمان و هزینه تامین مسکن برای آنها داده شد. با کمکهای مردم وخیرینی که در کمپین «نذر مهربانی» شرکت کردند که با همین کمکها خانهای برای نسرین و محمد خریده شد که همین هفته در آن مستقر خواهند شد.
یک ساعت مانده تا ملاقات!
حدود یک ساعت دیگر تا شروع ساعت ملاقات باقی مانده، نسرین هر از گاهی به ساعت نگاهی میاندازد، آرام و قرار ندارد اما به روی خودش نمیآورد، «محمد» دست نسرین را میگیرد، بهسختی خودش را بر روی تخت بیمارستان جابهجا میکند به نسرین میگوید امروز ماهم ملاقاتی داریم بنظرت چند نفر به ملاقات ما میآیند؟ بالاخره نسرین لب به سخن میگشاید و به آرامی میگوید فکر کنم 5 نفر! آری برای کودکی که تنها ملاقات کننده و پشتیبان او پدرش بوده آمدن 5 نفر برای دیدنشان شگفت آور است.
عقربه ساعت آهسته آهسته به آغاز ساعت ملاقات نزدیک میشود، باز شدن درب اتاق خبر از ورود اولین ملاقات کننده میدهد، خانمی با لحنی خندان وارد اتاق میشود پس از احوال پرسی با بیماران و پدر کودکان نسرین را در آغوش میگیرد، شال تیره دختربچه را برمیدارد و با یک شال رنگی موهای کودک را میپوشاند، کیف سفید رنگی را که برای نسرین هدیه آورده به دست او میدهد، خنده بر چهره نسرین مینشیند گویا خیلی وقت است که انتظار چنین لحظهای را میکشیده، «محمد» هم از یاد ملاقات کنندهها کننده نرفته است، اتومبیل اسباببازی، عروسک و ... هدیههایی است که به محمد داده میشود. با دیدن شادی محمد لبخند رضایت بر لبان این شخص مینشیند و میگوید شما هم مثل فرزندان من هستید هر زمانی که کمکی نیاز داشتید به من اطلاع دهید.
جاری شدن عطر لبخند بر لبان «نسرین»
هنوز یک ربع از شروع ساعت ملاقات نگذشته است که چندین ملاقات کننده دیگر با هدایای رنگارنگ وارد اتاق میشوند، عطر مهربانی فضای اتاق را فراگرفته است، لبخند و شادی از چهره «نسرین» و « محمد» میبارد. یکی برای نسرین گل هدیه آورده و دیگری «لاک قرمز»!
یکی از مهمانان با آب میوه و شیرینی به ملاقات آمده و دیگری برای سرگرم کردن «محمد» برایش اسباب بازی هدیه آورده است. صدای قهقهه «محمد» و مهمانان فضای اتاق را پر کرده و لبخند زیبایی هم بر لبان نسرین نقش بسته است.
«سلوا» دختربچهای است که به ملاقات این کودکان بلوچ آمده، مهربانی و صمیمیت خاصی از چشمانش میبارد بلافاصله به سمت نسرین میرود و اسمش را میپرسد هنوز چند دقیقه از شروع این گفتوگوی کودکانه نگذشته است که سلوا از مادرش میخواهد به همراه نسرین و محمد به پارک بروند.
یکی از ملاقات کنندگان لباس زیبایی را به نسرین هدیه میدهد و کودکان قصه را دعوت به صرف شام میکند... شادی کودکان و احساس رضایت مهمانان وصف شدنی نیست و همین انسانها توانستند با قلبهای مهربانشان یکی از بهترین روزهای زندگی نسرین و محمد را رقم بزنند.
آری اینجاست که باید گفت هنوز در کوچه پس کوچههای این شهر رایحه نوع دوستی جاری است و هستند انسانهایی که وجودشان میتواند مرهمی بر زخم دردمندان باشد. انسانهایی که امروز وجودشان بغض تلخ نهفته در گلوی نسرین را به لبخندی شیرین تبدیل میکند و «محمد» را به آرزوهایی که در خیالش دست نیافتنی بودهاند میرساند...
انتهای پیام/